۲۸۰,۰۰۰ تومان Original price was: ۲۸۰,۰۰۰ تومان.۲۳۸,۰۰۰ تومانCurrent price is: ۲۳۸,۰۰۰ تومان.
تعداد صفحات | 689 |
---|---|
شابک | 978-622-378-484-2 |
انتشارات |
از امتداد پله برقی فرودگاه با نگاهی شورانگیز به هم پایین میآمدیم. همین که پاهایمان سطح سالن را لمس کرد، از میان چند صد نفر پس از روزها روی ماه هر دو بوسه بر لحظاتم زد و تمام خستگی راه را از جانم ربود. گویی همچو پرستویی بهار دیده سبک و سبکتر شده، بال میگشودم به سوی آغوششان. آه که چقدر دلتنگشان بودم. طبق معمول غوطهور بودنم در گستره شانة مالامال از عشق پدر بیشتر از جستن در آغوش پر ترنم مادر بود. آن هنگام که آغوش به سویم میگشود همچو کوچک ماهی بودم که جز گستره او هیچ نمیخواستم؛ بزرگ گسترهای که برایم همه چیز بود. شکارچی قهار میبایست جانم را از خروش تن او صید میکرد؛ قهار شکارچی که از بین آن همه دانشجو دل و دینم برده بود. با سرفهای نه چندان بلند سرم را از آغوش پدر رهاند. با اَدای احترام کامل دست جلو برد:
– بسیار خرسندم.
برق نگاهش چشم آنها را از همچو چشم من مجذوب کرد.
پدر دست جلو برد: آه! بسیار خوشحالم، خوش آمدید. آناهیتا خیلی از شما تعریف کرده.
عمیق نگاهم کرد، شبیه زمانی که تسخیرم کرد.
– خانم آناهیتا همیشه به من لطف داشتند.
مادر سرشار از ذوق گفت: خیلی خوش آمدید. چقدر برازندهی هم هستند، خدا را شکر.
پدر ادامه داد: خُب دیگه، تعارف بسه راه بیفتید که صدها نفر شام نخورده منتظره مسافران عزیزمان هستند.
لب ورچیدم. دلم میخواست آن شب را تنها میبودیم.
– نمیشد فردا شب خبرشان میکردید؟
– نه دختر جون این بار با دفعات قبل فرق دارد. علاوه بر جشن فارغ التحصیلیت، کدام ابله برای معرفی دامادی خوشتیپ و تحصیل کرده چون رادمان دل دل میکند، عجله کنید.
سوار ماشین شده به راه افتادیم روشنایی خیابان درحالیکه شانه به شانه رادمان چسبانده بودم همچو ستارههای بهشت در برابرم چشمک میزدند. گاه میدیدم دست بر دست هم چرخشوار میرقصند. دستش را فشردم سر بر شانهاش گذاردم و چشم به پهنای صورتش دوختم. دلم میخواست گوشه گوشه صورتش را نوازش کنم ولی نگاه پدر را از آینه تاب نیاورده با شرم سر از شانهاش جدا کردم. فکری در ذهنم میدوید که دلم نمیخواست کنار رادمان بپرسم طبق معمول حتی از آینه فکرم را خواند.
– نازگلم رابطه تو و جهان تمام شده ولی رابطه من و خواهرم هیچ وقت گسستنی نیست، ما نمیتوانیم قید یکدیگر را بزنیم. بگذار رادمان از همین حالا همه چیز را بداند.
نگاهی خصمانه تحویلش دادم. به هیچ وجه دلم نمیخواست رادمان زیر مشت و لگدهای لفظانی ما با عمه قرار بگیرید، او به قدر کافی دغدغه داشت.
متأثر گفتم: خواهش میکنم در ساعت اول رادمان را مکدر نکنید.
– نازگلم!
از این کلمه هم بیزار شده بودم مخصوصاً زیر عمق نگاه عشقی که به سختی به چنگش آورده بودم. مادر به کمکم شتافت.
– یاهو هنوز هم آناهیتا را دختری پنج، شش ساله میبیند. از بچگی او را نازگل صدا میزد. سرزبانش مانده، میترسم بچهدار هم بشود باز هم آقا یاهو برایش عروسک بخرد.
یکباره عروسکی مو طلایی به سویم گرفت. مادر سر تکان داد. برای اولین بار از عروسکش خوشم نیامد. سریع متوجه شد.
– حق با مروارید خانم است. باید عادت عروسک خریدن را ترک کنم.
همچو موشی آب کشیده آهسته عروسک را پایین انداخته سر در خود فرو بردم.
رادمان تبسمی تمسخروار بر لب داشت. حتماً با خود میگفت چه مضحکانه است برای یک دختر بیست و هشت ساله عروسک بخری و نازگلم خطابش کنی. عادات پدر که همواره برایم لذت بخش بود، زیر برق نگاه رادمان رنگ عوض کرد و به تمسخر مبدل شد. در برابر وقار و متانتش همچو دختر بچهای لوس سرکج کرده وانمود میکردم به خیابان نظر دارم. تمام باشندگان خیابان در تصور نگاهم به هزاران عروسک بد ترکیب که شرمم را به سخره گرفته بودند، مبدل شده و چیز دیگری نمیدیدم. سرانجام رسیدیم. همین که ریموت در را زد صدها فشفشه به هوا رفته طرحی از گل بر آسمان حیاط نشاندند. گلبهار با منقل بزرگ پر گلش اولین کسی بود که بوسه بارانم کرد. هر چه پدر گفت نازگلم از ماچ بدش میآید گوشی بدهکار نبود. صدها لب به گونهام چسبیده شد. نفهمیدم عمه یاقوت چندمین نفر بود که به پیشوازمان آمد. برخلاف دیگران تنها سر سویم تکاند و چشم به دنبال رادمان دواند. با دیدن قد و بالا و جذابیت حیرت انگیزاش خسته راه پرپیچ نگاهش ماند. هر کس با یک نظر متوجه دگرگونی احوالش میشد. وجد مهمانان تبسم رادمان را پر رنگ کرده بود. با همه با روی باز احوالپرسی میکرد. پدر و مادر با ذوق یک نظر به ما داشتند، یک نظر به حضاری که پچ پچی از معقول بودن رادمان بر دامادی یاهوی بزرگ راه انداخته بودند. از کنار هر پچ پچی که میگذشتیم و گام به سوی خانه برمیداشتیم جز تحسینشان نمیشنیدم. همین که پا به سالن پذیرایی گذاشتیم، خوانندهای خوش صدا آهنگ مورد علاقهام را با صدایی بلند خواند. شور و استقبال خانه از حیاط هم مفصلتر بود. لب میگزیدم نباید آنقدر شلوغش میکردند. میدانستم آن همه بریز و بپاش در بی آلایشی او جایی ندارد. زرق و برقی که باعث مباهات خیلی از جوانان هم سن و سالش میشد برایش بیمعنا بود. همان تفاوت فاحش هر روز دیوانهترم کرد. همچنان که قدم میزدیم و خوش آمد میگفتم گوشه سالن کنار قاب شام آخر غافلگیرم کرد چنان وقیح جای جای چهرهام را نظر داشت که هر کس میدید میانگاشت خاطرهها از این صورت دارد. پدر و مادر هر دو متوجه چشمان هیز او و از خود بیخود شدگیام شدند. مادر سریع ما را به اتاقهای بالا تعارف کرد. خودش محترمانه رو به مهمانان کرد و گفت: پرواز خستهکنندهای داشتند تا شام سرو شود اندکی استراحت کنند. در اولین اتاق را باز بعد از ورود به شدّت بستم. هاج و واج نگاه میکرد.
– چرا آنقدر عصبی شدی؟
– چیزی نیست نباید شب اول آنقدر شلوغش میکردند. ببخشید! به هر دوی آنها گفته بودم تو اصلاً اهل تجملات نیستی.
نگاهش شبیه به وقتی شد که پدر با کلی ناز خریدن عروسک را به سویم گرفت. با شرم چشم از نگاهش دزدیدم. یکی به در میکوبید همین که گفتم بله، نیلی در چهارچوب در پیدا شد.
– وای خدای من، تنها کسی که انتظار دیدنش را داشتم.
– عزیزم چقدر دلتنگت بودم. به به شاه داماد! سرانجام آقا یاهو را به آرزویش رساندی همان دامادی که منتظرش بود.
– شما لطف دارید.
– آه رادمان، نیلی بهترین دوستم است.
– بله خوشبختم. اصلاً دلم نمیخواد به آن شلوغی برگردم. کاش میشد هر سه اینجا شام میخوردیم.
برق نگاه رادمان و نیلی همچو صاعقهای سقف خانه را در برداشت. اتصال نگاهشان به هم، آتشی سرخ به حس حسادتم نشانه گرفت. آتشی که هُرم نفسش اَمان نشستنم را ربود. خلوتی که در پیاش بودم به جامی زهر مبدل شد. افسار گسیخته به هر دری زدم که تنهایمان بگذارد. ذوق ورودش به نفرتی سرد مبدل شد و هیچ جایی از تنم را مستثنی نبود. چقدر رادمان وجودم را تسخیر کرده بود که برق نگاه نیلی آن چنان شوریده دلم میکرد، شاید چون برق آن نگاه را میشناختم. حالی ناهنجار درونم پدیدار شد. از عنفوان نوجوانی هرگاه دلش مهر به پسری میسپارد آن برق عجیب آشکار میشد و آن زمان در طی سالیان سال به سختی رادمان را تصاحب کرده و نمیخواستم هیچ زنی جز من نگاهش کند چه رسد که آنگونه با برق نگاه احاطهاش کند. شانه به شانهاش چسباندم. قدمی نزدیکتر شد.
– خب آقا رادمان، از آنی ما که راضی هستید؟ فکر کرد، زبانش به لکنت افتاد ولی آن ابله از قصد، شوخی مضحکانهی چند سال پیش را افشا میکرد. آناهی ما که بدجوری دل به شما باخته البته وَجناته شما دل هر پیر دختری چون او را میبرد.
خونم به جوش آمد. دلم نمیخواست با دلخوری شام نخورده برود ولی دست بردار نبود دستش را گرفته با غضب گفتم: برویم پایین حتماً شام سرو شده
کشان کشان از اتاق خارجش کردم. در امتداد پلهها رادمان متعجبانه ابرو گره زد با اشاره سر وانمود کردم چیز مهمی نیست. خشم ساکتش کرد، برای شام هم نماند. پا به پذیرایی گذاشتیم کیفش را برداشت و تنها روبه رادمان خداحافظی کرد. هر چه اصرار کردم بعد از شام برود حتی نیم نگاهی نکرد و رفت. رادمان دلخور بود دائم میگفت نباید آنگونه رفتار میکردی. خستگی، شلوغی سالن و پشتیبانی رادمان از بزلهگویی احمقانه او افسار گسیختهام کرده بود. گر آناهیتای لوس قبل بودم بدون هیچ توجهای به مهمان نوازی و زحمات پدر و مادر آسوده حالی خود را انتخاب به سوی اتاق گرم و نرمم میشتافتم ولی آن روز بنایی نیمه ساز به دست مقتدر شاگرد اول دانشگاه، شاگردی که تمام اساتید دانشگاهی عالی رتبه در کشوری مدرن به جانش قسم میخوردند بودم. در طی چهار سال چنان زوایای دیدم را نسبت به دنیای پیرامونم و حضور آدمهای زندگیام عوض کرده بود که نازگلهای مداوم پدر و عروسکهای پی در پیاش را به دست بلند فراموشیها سپرده بودم. پنج سال پیش تقریباً همین فصل سال در تکاپوی مهاجرت تحصیلی بودیم. در مدرسههای غیرانتفاعی اینجا آنقدر نگاهها به سویم ویژه بود که ترس مهاجرت تحصیلی را درونم بلعید. فکر میکردم هر جای کره زمین به واسطه پول فراوان پدر نگاهها همانگونه پر تحسین به سویم نشانه میرود ولی سخت در اشتباه بودم. روزهای آخر رفتن تنها موضوعی که بسیار باعث مباهاتم میشد دوری از جهان و چشمان نفرت بار عمه بود. مثل همیشه بار سنگین دوری این سفر بیشتر بر دوش پدر بود تا مادر. ماه آخر همین که چشم به چشمم میشد بغض میکرد. آقا یاهو، یاهویی که در امور کاری همچو ببری غرّان مملو از جبروت بود در مقابل من از شیشهای بلورین شکستنیتر بود. از بدو بچگی آنقدر حساسیت نشان داده بود که مادر عمدترین بار مسئولیت پدر و مادری را بر دوشش انداخته بود. شاید هم خودش اینطور میخواست البته او به مادر هم کم بها نمیداد ولی خروش عشقش در مقابل من توصیف ناپذیر بوده و هست. در چنان خروشی از احساسات ناب و امکاناتی خاص شناورم کرده بود که در بطن انضباط عمیق آن دانشگاه دچار سقوطی سهمگین شدم؛ سقوطی که هیچگاه متوجهاش نشد. گر متوجه کوچکترین آسیب روحی و جانیام در آن مملکت میشد با اولین پرواز خود را به آنجا میرساند و در پر قوهایی که برایم انباشته کرده بود در خلسهای شیرین رهایم میکرد. امروز خوشحالم که هیچ دردی از دردهایم را ندید. شاید ذرهای شبیه جوانان خود ساخته چون رادمان شده باشم. هرگاه چشمان پدر بارانی میشد میانگاشتم چه بیهوده دلواپس است، با عصر تکنولوژی دیگر دوری در هیچ جای دنیا معنا ندارد. او که در ازدحام سرسامآور دنیا شناور بود خوب میدانست نازپروردهاش که هیچ روی زمختی از این زمانه ندیده بود به یکباره…….
تعداد صفحات | 689 |
---|---|
شابک | 978-622-378-484-2 |
انتشارات |