کتاب بی ‏بی ‏شاه ‏زینب

کتاب بی ‏بی ‏شاه ‏زینب

139,000 تومان

تعداد صفحات

55

شابک

978-622-378-407-1

سلیمان که مردی با موهای جو گندمی است؛ کشاورز را تشویق می‌کند و همه‌ی دوستانش را برای شام به مهمانی دعوت می‌کند. کمی آن طرف‌تر، یک چوپان که درحال نی زدن و چراندن گوسفندان است؛ صدایی از دور به گوشش می‌رسد که: «گوسفنداتو ببر بیرون». اما چوپان بدون این‌که توجهی بکند به نی زدن خود ادامه می‌دهد. کشاورز نزدیک‌تر می‌شود و دوباره حرف‌هایش را تکرار می‌کند. ولی چوپان باز هم اعتنایی نمی‌کند. مرد عصبانی‌تر می‌شود و با چوپان درگیر می‌شود؛ که چند نفر به سمت آن‌ها می‌آیند و آن‌ها را جدا می‌کنند و برای حل مشکل آن‌ها، یک پسر بچه‌ای را به دنبال کدخدا می‌فرستند.
کدخدا که به همراه نایب روی تخت نشسته‌اند و میوه می‌خورند و یک نفر هم برای آن‌ها آواز می‌خواند؛ بعد از تمام شدن آواز، کدخدا انعامی به او می‌دهد.
پسربچه‌ای نفس زنان وارد حیاط می‌شود و به سمت آن‌ها می‌آید. «کدخدا سلام».
کدخدا: «سلام چی شده پسر؟»
بچه موضوع را به کدخدا می‌گوید. کدخدا و نایب بلند می‌شوند تا بروند ببینند که چه شده است.
در کوچه چندین جوان دور هم جمع شده‌اند و می‌خواهند که خروس‌هایشان را باهم به جنگ بیاندازند. ارسلان پسر کدخدا روی ده شاهی شرط می‌بندد.
هردو گروه خروس‌هایشان را به داخل گود می‌اندازند و خروس‌ها شروع به جنگ می‌کنند. گروه حریف وقتی می‌بیند که در حال باختن است؛ یکی از آن‌ها به دوستانش اشاره می‌کند که فرار کنند. یکی از آن‌ها خروس را برمی‌دارد و فرار می‌کنند.
ارسلان و دوستانش هم به دنبال آن‌ها می‌دوند. چند کوچه بعد آن‌ها را می‌گیرند، باهم درگیر می‌شوند و آن‌ها را می‌زنند و می‌گویند: «دفعه آخرتون باشه که این‌طرفا پیداتون میشه» و برمی‌گردند.
کدخدا و نایب به مزرعه رسیده‌اند و کدخدا برای تنبیه چوپان او را محکوم به دادن یک گوسفند به صاحب زمین کرده. کدخدا به همراه نایب به مزرعه‌های گندم نگاه می‌کنند که همه جا را پوشانده اند. همان‌طور که می‌روند، به کشاورزان می‌رسند. کدخدا با آن‌ها خوش و بشی می‌کند و سلیمان هم او را برای شام دعوت می‌کند.
ارسلان کنار جوی آب نشسته و سر و صورتش را می‌شوید و لباس‌هایش را می‌تکاند، به سمت راستش نگاهی می‌اندازد و می‌بیند که دخترها، به کنار جوی آب می‌آیند. ارسلان سریع به پشت درخت‌ها می‌رود و از آن سمت به آن‌ها نگاهی می‌کند. نگاهش به سمت زینب است؛ که دختر زیبا با موهای مشکی و ابروهای کشیده است و وقتی می‌خندد، زیباییش چند برابر می‌شود.
زینب به روی دوستانش آب می‌پاشد و با هم‌دیگر شوخی می‌کنند و بعد از مدتی کوزه هایشان را از آب پر می‌کنند و همان‌طور که می‌خندند، شروع به حرکت می‌کنند. ارسلان از پشت درخت بیرون می‌آید و به راه می‌افتد و از جلوی دخترها عبور می‌کند. دخترها هم به زینب نگاه می‌کنند. او خجالت می‌کشد و رویش مثل سیب، سرخ می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. کمی جلوتر که می‌روند زینب برمی‌گردد و به ارسلان نگاه می‌کند و چشم در چشم هم، کمی به یک‌دیگر خیره می‌شوند. یکی از دوستانش او را صدا می‌کند و به راهشان ادامه می‌دهند.
ارسلان که غوغایی در قلبش به وجود آمده و صدای قلبش را می‌شنود؛ با دلی پر از هیاهو به سمت خانه می‌رود. وقتی که وارد حیاط می‌شود؛ می‌بیند که مادرش در حال ریختن چای است. به او سلام می‌دهد و کنار مادرش می‌نشیند؛ ولی صورتش هم‌چنان سرخ است. مادرش یک استکان چای در مقابل او قرار می‌دهد و به روی ارسلان نگاه می‌کند. از او می‌پرسد که چه شده؟ و ارسلان با من و من کردن می‌خواهد جواب بدهد که مادرش می‌گوید: «فهمیدم نیاز به گفتن نیست؛ سرخی صورتت همه چیز رو میگه بگو ببینم که کیه؟» ارسلان همان‌طور که سرش رو به پایین است می‌گوید: «زینب دختر مش سلیمون».
مادر ارسلان شرط می‌کند که اگر خروس بازی و کبوتر بازی را ترک کند؛ آن‌را به وصالش می‌رساند. ارسلان که خوش‌حال شده و سر از پا نمی‌شناسد، به هوا می‌پرد و روی مادرش را می‌بوسد و می‌گوید: «من از همین الان دیگه این‌کارا رو می‌زارم کنار».
هوا تاریک شده و مهمان‌ها بعد از خوردن شام در حیاط نشسته‌اند که سلیمان از پسرش می‌خواهد که تارش را برای او بیاورد. پسرش بعد از چند لحظه، تار سلیمان را برایش می‌آورد و با یک بقچه شروع به مسابقه بقچه گردانی می‌کند و کدخدا هم می‌گوید که به برنده، یک گوسفند جایزه می‌دهد. نفر اول شروع به خواندن شعر می‌کند:
راستی کن، که راستان رستند در جهان راستان قوی دستند
راستگاران بلندنام شوند کج روان نیم پخته خام شوند
یوسف از راستی رسید به تخت راستی کن، که راست گردد بخت
راست گوینده راست بیند خواب خواب یوسف که کج نشد، دریاب
نفر اول بقچه را به دومی می‌دهد و نفر دوم شروع به خواندن شعر می‌کند:
معرفت جاه و مقام نیست به هرکس ندهند
معرفت راه و مرامیست که به هرکس ندهند
معرفت عشق خدائیست به هر نفس ندهند
معرفت بذر نشکفته عشقیست به نارس ندهند
نفر دوم همان‌طور بقچه را به نفر سوم می‌دهد و نفر سوم می‌خواند:
روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟
خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟
هرکه او سجده کند پیش بتان در خلوت
لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود؟
چون طبیعت نبود قابل تدبیر حکیم
قوت ادویه و ناله بیمار چه سود؟
همان‌طور به شعر خواندن ادامه می‌دهند تا که نوبت به خود سلیمان می‌رسد و شروع به خواندن شعری می‌کند.
اگر عالم همه پر خار باشد
دل عاشق همه گل‌زار باشد
وگر بی‌کار گردد چرخ گردون
جهان عاشق پر کار باشد
لطیف و خرم و عیار باشد
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک جمله تو را منزل رساند
اگرچه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
همه سلیمان را تشویق می‌کنند و کدخدا او را به عنوان برنده اعلام می‌کند و در موقع رفتن کدخدا از سلیمان اجازه می‌گیرد که زینب را برای پسرش، ارسلان خواستگاری کند و سلیمان هم موافقت می‌کند.
صدای بانگ خروس به گوش می‌رسد و این یعنی این‌که صبح جدیدی رسیده و مردم با نشاط از خانه‌هایشان برای انجام کارهایشان بیرون می‌آیند. سلیمان درحال خوردن صبحانه است که یکی از دوستانش به دنبال او می‌آید و خبر می‌آورد که خریدارهای گندم آمده‌اند. سلیمان هم برای این‌که گندم هایش را بفروشد؛ بلند می‌شود تا به همراه دوستانش برود و زینب از پدرش می‌خواهد که به اندازه کافی گندم برای خودشان نگه دارند تا که در زمستان گندم و آرد کم نیاورند.
سلیمان و دوستانش، به سر مزرعه‌هایشان می‌روند و می‌بینند که یک مرد با قد کوتاه و چاق درحالی که چپق می‌کشد، به سمت آن‌ها می‌آید. باهم احوال‌پرسی می‌کنند و مرد خریدار قیمتی را به آن‌ها می‌گوید؛ اما سلیمان می‌گوید که این مبلغ خیلی کم است. ولی خریدار می‌گوید که فقط به این مبلغ می‌خرد و در غیر این‌صورت، می‌رود. کشاورزها باهم کمی صحت می‌کنند و به ناچار مجبور می‌شوند؛ به قیمتی بسیار کم گندم‌هایشان را بفروشند.
کبوترها در آسمان در حال پرواز هستند و ارسلان از بالای پشت‌بام، کبوترهارا نگاه می‌کند که مادرش او را صدا می‌کند. ارسلان به سرعت به پایین می‌آید و مادرش به او می‌گوید که خبر خوشی برایش دارد: «دیشب پدرت اجازه گرفته که به خواستگاری بریم. ولی یادت نره که چه قولی دادی!»
ارسلان آن‌قدر خوش‌حال می‌شود که دیگر سر از پا نمی‌شناسد. می‌خواهد همراه کبوترهایش، پرواز کند؛ ولی حیف که بال ندارد.
او می‌گوید: «قول می‌دم که همه چیز رو درست کنم. اول از همه هم یه کار خوب واسه خودم دست و پا می‌کنم».
ارسلان بلند می‌شود و دست مادرش را می‌بوسد و به کوچه می‌رود و می‌بیند که دوستانش، منتظر او هستند. ارسلان به سمت آن‌ها می‌رود و آن‌ها را در آغوش می‌گیرد. علی و مرتضی متعجب شده‌اند که چرا ارسلان این‌قدر خوش‌حال است. ارسلان همان‌طور که می‌خندد، می‌گوید: «اگه خدا بخواد، دیگه ماهم داریم می‌ریم قاطی مرغا».
علی و مرتضی خیلی خوش‌حال می‌شوند و دوباره ارسلان را به آغوش می‌کشند.
ارسلان از علی می‌خواهد که تمام خروس‌هایش را بفروشد و دیگر نمی‌خواهد که چنین کارهایی را انجام دهد. علی هم قبول می‌کند.
دخترها به کنار جوی آب آمده‌اند و دارند کوزه‌هایشان را از آب پر می‌کنند. ارسلان هم از پشت درخت به آن‌ها نگاه می‌کند. ناگهان صدای فریاد زنی به گوش می‌رسد. زینب به سرعت بلند می‌شود و ارسلان هم وقتی صدا را می‌شنود؛ به دنبال زینب می‌دود. زینب وقتی وارد حیاط می‌شود، می‌بیند که خانه کاملاً آتش گرفته و درحال سوختن است و یک زن جلوی خانه فریاد می‌زند و می‌خواهد وارد خانه شود و کودک نوزادش را که در خانه است؛ نجات دهد. ولی نمی‌تواند.

00زینب یک سطل پر از آب می‌آورد و می‌خواهد که آتش را خاموش کند؛ ولی نمی‌تواند. از آن‌طرف ارسلان وارد حیاط می‌شود و صحنه را می‌بیند. در خانه را می‌شکند و به زور وارد خانه می‌شود و بعد از چند لحظه، درحالی که کودک را در آغوش گرفته به بیرون می‌آید و او را به آغوش مادرش می‌سپارد.
مادر کودک، آن‌قدر خوش‌حال می‌شود که انگار تمام دنیا را به او داده‌اند.
ارسلان به آن‌ها نگاه می‌کند و سطل را از زینب می‌گیرد و آن را از آب پر می‌کند و روی آتش می‌پاشد. زینب هم برای کمک به او به سمتش می‌رود و به کمک هم‌دیگر، آتش را خاموش می‌کنند. اما انگار که آتشی درون قلب آن‌ها روشن شده. زینب به ارسلان نگاه می‌کند که چگونه آتش را خاموش می‌کند و آتش قلب او را روشن می‌کند.
شب شده و کدخدا به رسم هرسال، برداشت گندم را جشن گرفته و همه درحال خوردن آجیل و شیرینی هستند؛ که کدخدا از نقال می‌خواهد که در مورد یک موضوع برای آن‌ها نقالی کند.

تعداد صفحات

55

شابک

978-622-378-407-1

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.