کلاغ سفید
در یکی از شبهای سرد و طولانی زمستان، بر بلندای جنگلهای ارسباران لانهای بود مشهور به یتیمخانهی کلاغان…
کلاغی خوشسیما تقریباً پا به سن گذاشته و مهربان، بچههای بیسرپرست جنگل را دور هم جمع کرده و از آنان سرپرستی مینمود…
در میان بچه کلاغان که به ننهکلاغ هم مشهور بود؛ اما او درواقع مادر همهی کلاغان میشد…
حتی آنهایی که بزرگ شده و آنجا را ترک کرده و هرکدام برای خود صاحب اولاد و خانواده شده بودند…
شبهای طولانی زمستان، تقریباً همه را کلافه کرده بود…
بچهها اصرار داشتند تا قولی را که ننهکلاغ برای تعریف داستان داده بود را عمل بخشد…
و در عوض بچهها شلوغ نکرده و گوش جان بسپارند داستان کلاغ مادر را…
چون داستانهای کلاغ مادر، آموزنده و شیرینتر از آن چیزی بود که فکرش را میکنید…!
بچهها سر از پا نشناخته و با خوشحالی دور هم جمع شدند…
ننهکلاغ:
بچهها این داستانی که میخوام براتون تعریف کنم حقیقت داره و از تکتکتون میخوام همهی شما بعد از شنیدن داستان، راه کلاغ سفید را ادامه دهید…
یکی از بچهکلاغها:
مادر…؟؟!! مگر کلاغ سفیدی هم وجود داره؟؟
ننهکلاغ:
آره عزیزم همهی ماها کلاغ سفیدیم…
آن یکی بچه کلاغ:
آخه ما که سیاهیم…!
ننهکلاغ با خنده:
عزیزم دل که سفید باشه برا عالم و آدم کافیه…
این اندک تار مو که چیزی نیست بشه با آن همدیگه رو شناخت…!!!
میخواهم داستانم را با نام و یاد خدای کلاغان شروع کنم…
خدایی که برایش هیچ خلقشدهای بر روی کرهی زمین، فرقی ندارد…
و همه از نعمات آسمانی بهرهمند شدهاند…
بارانی که بر سر همهی پرندگان میبارد…
و دانهای که در زمین برای آن کسی که لایق است، روییده میشود…
دلبندانم…
شاید بهظاهر سیاه آفریده شدهایم؛ سفیدی را به ارمغان بیاوریم… و شاید دلیل همین گلچین شدنمان نیز مبارزه با تبعیضها و نژادپرستیها باشد…
همهی شماها باید به این مأموریت ویژه که فرستادهی خداوند است، افتخار کنید…
نور چشمانم… امیدهای کلبهی حقیرانهام،
من به فدای چشمان سیاهتان باشم…
از شما میخواهم وقتیکه بزرگ شدید،
سفیر خوبی برای کلاغ سفید باشید؛ چراکه کلاغ سفید هم، همسنوسال شما بود؛ اما رشد کرده و خودش را به کمال رساند…
هیچوقت به دلتان بد راه ندهید و توجهی به سیاهیتان نداشته باشید…
نمیخوام اسمی ببرم که غیبت بشه؛ اما تو این دوروبر نزدیک اون ده، خودتون دیدین اون کبوتر سفید رو که دلش از این شب هم سیاهِ سیاهتر هست،
هر روز با یکی می پره…!!!
عزیز دلهای مادر، زمانی که مثل شماها کودکی بیش نبودم همیشه این داستان واقعی را مادربزرگم از دوران جوانیاش نقل میکرد…
چون یکی از آنانی بود که این اتفاق مهم در دوران زندگی وی به وقوع پیوسته بود؛
او حتی میگفت یکی دو بار کلاغ سفید را هم از نزدیک دیده بود.
بچههای عزیزم راستش را بخواهید دلیل مادر شدنم و سرپرستی از شما عزیزان، به برکت همین کلاغ سفید است… و اصلیترین آرزوی دیرینهام هم تحویل دادن بچههایی همچون کلاغ سفید برای جامعه است…
امید دارم این آرزو، با شما کلاغان تحقق یابد.
او تعریف میکرد که زمانی اطراف و حومهی شهر تبریز باغات زیادی وجود داشت و اکوسیستم برای همهی حیوانات فراهم بود و همه از این نعمت الهی بهرهمند بودند. مثل الآن نبود که کلاغی به فکر اجارهخانه و اسبابکشی باشد…
در قسمتی از شهر، محلهای را کلاغانی از هر قشر و از هر سطح مالی تشکیل داده و در کنار هم زندگی میکردند و آن محل به محلهی کلاغان معروف بود. همون محلهای که الآن باید اسم کلاغ سفید گذاشته میشد؛ اما برخی کبوتران با لابیگری در شوراها مانع از نامگذاری این اسم شدهاند.
آری عزیزانم! کلاغ سفید هم زادهی همانجاست در تبریز. وقتی مادر، وی را باردار بود چون از خانوادهی قشر پایین و فقیری بودند، پدر مجبور بود هر صبح، خورشید طلوع نکرده به بازار تبریز رفته و در آنجا خریدهای کلاغان را به مکانهای موردنظرشان حمل کند.
اما باید برای این کار، هر روز را بر بالای تیر برق مشخصی که مختص کارگرها بود میایستاد تا در صورت نیاز به دنبال روزی حلال باشد.
متأسفانه سوءمدیریت یکی از مسئولان آن زمان، باعث شده بود نظارت دقیقی بر تیربرقها صورت نگیرد و یکی از سیمها لخت مانده و جان پدر کلاغ سفید را بگیرد…
و از بدبیاری روزگار نتواند به دنیا آمدن و قد کشیدن اسطورهی کلاغان و همهی پرندگان را ببیند…
غروب غمباری شهر را فرا گرفته بود…
کمکم داشت دیر میشد و از آمدن کلاغ پدر
و مرد خانه خبری نبود…
مادر کلاغ سفید که وی را باردار بود چارهای نداشت جز اینکه با آن شرایط جسمی، سری به محل کار پدر در همان بازار بزند تا شاید بتواند خبری از همسر فداکار خود داشته باشد.
او دلآشوب و مضطرب و با دلنگرانی، کمکم به محل بازار میرسید…
صحنهای که توجهش را جلب کرد و دنیا بر دیدگانش تار شد، جمع شدن همهی کلاغان بر سر آن تیربرق خرابشده بود، همه ناله میکردند و
برای زن و بچههای آن کلاغ کارگر ازدسترفته، از خداوند طلب صبر و بردباری میکردند…
صدای گریهی کلاغ مادر که کلاغ سفید را باردار بود بلند شد و در فراق همسر فداکار، اشکهایش جاری و جاریتر شد…
و فریاد زد من جواب بچهای که تو شکمم هست را چی بدم…؟؟!!!
که هنوز به دنیا نیامده، سایهی پدر از سرش کم شده است…!
کلاغی گفت:
تو اصلاً از حکمت خدا باخبری که اینهمه ناله و فغان میکنی…؟!
از کجا میدونی؛ شاید همین بچهای که تو شکمته، اسطورهی همهی کلاغان شد…!
کلاغان همگی در غم سنگین کلاغ مادر شریک شده و وی را تا دم منزل همراهی کردند…
و هرکدام از آذوقههایشان برای کلاغ مادر بخشیدند…
روزها گذشت و کلاغ مادر منتظر مرد جدید خانهاش بود… آری…! کلاغ سفید به دنیا آمد!
تا مرهمی باشد بر زخمهای کلاغ مادر…
روزها و ماهها میگذشت و کلاغ سفید در دامن مادر پرورش مییافت…
نوجوانی زرنگ؛ اما باهوش…
کلاغ مادر طبق معمول، قبل از خواب شعری از امام مهربانیها، امام رضا میخواند…
و کلاغ سفید زیر پرهای مادر، آرام میگرفت…
اما شبی کلاغ سفید از خواب پرید و گفت:
مادرجان! خواب دیدم داریم تو صحن امام رضا دوتایی قدم میزنیم… بابا رو هم دیدم اونجا کنار یکی از گلدستهها نشسته و نظارهگرمون بود…
مادرجان میشه بهم قول بدی دوتایی بریم مشهد؟؟!
کلاغ مادر:
بخواب پسرم شلوغی نکن… ما نمیتونیم بریم اونجا، راهزن و دزد زیاده…
خودت که میدونی راه دوره…
بخواب مادرجان…
کلاغ مادر که در دلش غوغایی به پا شده بود؛ اما مجبور بود کلاغ سفیدش را با آن قلب پاک و بیآلایشی که دارد، نمیخواست از تبعیضها و نژادپرستیها باخبر کند…
با توجه به شرایط سنی حساسی هم که داشت…
کلاغ مادر تمام حواسش به آسیب ندیدن روحیهی کلاغ سفید بود؛
حتی وی را از بازی با هر پرندهای منع کرده بود تا مبادا کنایه و زخمزبانی از پرندهای متوجهش بشود…
و او آسیب روحی ببیند.
کلاغ سفید:
مادر داری به چی فکر میکنی؟!
کلاغ مادر:
هیچی مادر ایشالا قسمتت میشه میری
راستش منم خیلی دلتنگم…
عزیزم بخواب فردا صحبت میکنیم…
کلاغ سفید که باهوشتر از این حرفها بود،
حدس میزد یک جای کار ایراد دارد… که مادر را اینچنین به فکر فرو برده است… اما نمیتوانست به روی خودش بیاورد…
روزها میگذشت… کلاغ سفید از هدفها میگفت و کلاغ مادر، از آرزوهای خدابیامرز پدر…
مادر که تنها داشتهاش از دار دنیا کلاغ سفید بود بیشتر از چشمانش مراقب وی بود…
آنها کسی را نداشتند، نه قومی نه رفیقی…
کلاغ سفید غیرت و تعصب خاصی به مادر خود داشت و همیشه سعی میکرد آذوقههای منزل را بهتنهایی تهیه کند…
اما او از بیماری سخت مادر خود بیخبر بود؛ چراکه مادر، وی را از مریضی خود آگاه نساخته بود… اما گذر زمان کلاغ مادر را مجبور میکرد تا تنهاپسرِ خود را از آن بیماری سخت خود آگاه سازد…
دوباره خورشید غروب کرده و مثل همیشه شب بود و موقع خواب…
اما جاری شدن اشکهای کلاغ سفید، نشان از آگاه شدن وی از بیماری مادر داشت…
کلاغ سفید که مورد مهر و نوازشهای مادر قرار گرفته بود پیشنهادی داد؛
مادرجان همین الآن نذر میکنم اگر سلامتیات را به دست آوردی باهم به پابوس امام رضا، امام مهربانیها برویم…
اشک در چشمان مادر حلقه زد… چه لحظهی سختی بود برای هر دو…
کلاغ مادر:
شاید من نبینم و تو همین حسرت بمیرم…
اما ایمان دارم که تو اون روزا رو میبینی و به آرزوی زیارتی که داری میرسی!
کلاغ مادر باز هم سعی میکرد وی را از تبعیضها و نژادپرستیها آگاه سازد… اما از طرفی هم نمیخواست کلاغ سفید آسیب روحی را با آن قلب لطیفش تجربه کند…
چراکه این عمل، برای مادر خیلی سخت بود…
اما خبر نداشت که کلاغ سفید از روی کنجکاوی تحقیق کرده و به سرنخهایی هم رسیده است…
او گفت:
مادرجان! نیازی به توضیح نیست خودم میدونم در میان پرندگان چه خبر است و چه ظلمهایی میشود…
اما من طولی نخواهد کشید به مشهد خواهم رفت و میدانم چه انقلابی در دنیای پرندگان خواهم کرد و چطور حق پایمالشدهمان را احیا کنم…
کلاغ مادر:
مادرجان! من به داشتن همچین فرزندی با این شجاعت و شهامت افتخار میکنم…
و اطمینان دارم فردی لایق برای جامعهی کلاغان در دنیا خواهی شد؛ چراکه تو با روزی حلال پدر خدابیامرزت، بزرگ شدهای…
مرحبا پسرم… مرحبا!
پاکی، لطافت و درک عمیق کلاغ سفید، کمکم این سؤال مبهم را در دل کلاغ مادر نیز ایجاد میکرد… که واقعاً چرا ما حق برابری و برادری با کبوتران را نداریم…
مگر ما بالی برای پرواز نداریم؟!
مگر ما دلی برای عاشقی نداریم؟!
مگر ما کلاغان چه ایرادی داریم؟!
مگر ما خلقشدهی خداوند نیستیم؟!
و هزاران مگرهایی که بیجواب مانده بود…
پس تبعیض برای چیست…!!؟
کلاغ مادر:
اگه اختیار دست خودت باشه حاضری بازم کلاغ بشی؟!
کلاغ سفید:
چراکه نه…!! این سیاهی، سفیدی من است…
و هدیهای از طرف خداست تا مرد رو از نامرد بتونم تشخیص بدم…
من اگه کبوتر بودم هیچوقت نمیتونستم مرد رو از نامرد تشخیص بدم و بازیچهی دست هر کسی بودم… آره مادر جان! ما برای مبارزه آفریده شدیم، با آنانی که برای خلق خدا تفاوت قائلند…
کلاغ مادر امیدوارتر به آیندهی کلاغ سفید چشم دوخته بود. او میدانست و آگاه بود که تنها دردانهاش با دیگر کلاغان فرق دارد و از این لحظه به بعد، بیشتر باید مواظب سلامتی کلاغ سفیدش باشد؛ چراکه واقف بود به خطر افتادن جان کلاغ سفید در مقابل هرگونه تهدیدات و خطرات احتمالی برابر است با به خطر افتادن منافع و حقوق کل کلاغان…
چون کلاغ سفید قرار بود متعلق به جامعه باشه؛ نه فقط برای مادر…
کلاغ سفید با اینکه سیاه بود و جثهی ضعیفی نیز داشت؛ اما روزنهای در ظلمت، برای روشنایی بود… در روزگاری که کسی به فکر روشنایی نبود…
او چون از داشتن پدر محروم بود، از مادر دلیل محرومیت پدر از زندگیشان را جویا شد!
اشک در چشمان مادر حلقه زد و گفت:
فرزندم آخر دنیا همین است، آنچه میماند عشق ورزیدن است و محبت…
پدرت شخصیتی بزرگوار، زحمتکش و مظلوم بود…
و تو خصلتی که از مرحوم پدرت به ارث بردهای همین ایستادن در مقابل ظالمهاست…!
پدر نیز همچون تو شوق پرواز داشت در کنار دیگر پرندگان، به دور از هرگونه رنگ و نژاد…
اما اجازه ندادند؛ آنهایی که پرواز را فقط برای خودشان حصر کرده بودند…
تو باکی نداشته باش، جسور باش و راه نیمهتمام پدر را تکمیل کن…
دل به دل پرندگان بزن… آن کسی که قرار است در میان پرندگان دیده شود، دیده خواهد شد…
نیازی به ترحم دیگران نیست…!
کلاغ سفید:
مادرجان! من دنبال دیده شدن نیستم! آنوقت تبعیضی که با آن قرار است مبارزه کنیم چه میشود؟!
من فقط آرزوی پرواز بدون محدودیت را دارم و شوق زیارت امامی که کبوتران به خود اختصاص دادهاند را، همین…
اشک شوق و بیقراری مادر برای کلاغ سفیدش از آن چشمان سیاه پیدا بود…
مثل هر شب، دوباره سرمای سوزان و یخبندان زمستان به جان جنگل افتاده بود…
و کلاغ سفید زیر پرهای مادر، شاهد شدت سرما و طوفان بود؛ اما گرمای حاصل از پرهای مادر میخواست کلاغ سفید را به خوابی شیرین فرو ببرد…
اما کلاغ سفید نگران بود؛ نگران حال مادر…
تعداد صفحات | 91 |
---|---|
شابک | 978-622-378-031-8 |
.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.