کتاب عشق هرگز نمی‌میرد

کتاب عشق هرگز نمی‌میرد

149,000 تومان

تعداد صفحات

85

شابک

978-622-378-013-4

 

فهرست
عنوان صفحه
فصـل اول 11
عشق هرگز نمی‌میرد 11
فصـل دوم 23
بوی یاس 23
فصـل سوم 31
هدیه‌ی آسمانی 31
فصـل چهارم 41
گناهکاران 41
فصـل پنجم 55
سرزمین فرشته‌ها 55
فصـل ششم 61
مرد شیشه‌ای 61
فصـل هفتم 71
ستاره‌ی زمینی 71

 

 

فصـل دوم

بوی یاس

 

یادم می‌آید وقتی برای اولین بار می‌خواستم به زیارت بروم شب قبل از آن خوابم نمی‌برد خیلی دلهره داشتم. آن شب دعا کردم که فردا هوا خوب باشد آخر آنوقت زمستان بود. دل تو دلم نبود. آن شب خیلی برایم طولانی به نظر می‌آمد. با خود گفتم: خدایا آیا صبح می‌شود. چه قدر امشب طولانی است. به رختخواب که رفتم سعی کردم بخوابم ولی مگر خوابم می‌آمد. همه‌اش تو این فکر بودم که وقتی رفتم زیارت، از امامزاده چه بخواهم. آخر از مادرم شنیده بودم که می‌ گفت: اگر کسی به زیارت برود هر آرزو و حاجتی که داشته باشد برآورده خواهد شد و من با این حال که زیاد بزرگ نبودم اما آرزوهای بزرگی داشتم. پیش خود فکر کردم، اول وقتی وارد حرم شدم و دست به ضریح امامزاده گذاشتم باید از صمیم قلب بخواهم که خداوند کاری کند تا من پدرم را ببینم، آخر فرشته ها پدرم را پیش او برده بودند ، بعد برای مریض‌ها دعا کنم تا خداوند آنان را شفا دهد. توی همین فکرها بودم که با صدای زنگ ساعت به خود آمدم. به ساعت نگاهی کردم. عقربه ی کوچک روی عدد 12 بود، وای خدایا چه قدر ساعت کند شده ، یعنی می‌شود که صبح از راه برسد؟

دوباره چشم‌هایم را روی هم می‌گدارم، سعی می‌کنم که بخوابم ولی مگر می‌شود خوابید؛ دلم می‌خواست که می‌توانستم پرواز کنم و به همه بگویم که من فردا به زیارت خواهم رفت. در همین فکرها بودم که ناگهان صدای کسی به گوشم رسید. انگار کسی مرا صدا می‌زد. کمی ترسیدم ! خوب گوش فرا می‌دهم تا ببینم این صدا از کجا می‌اید به طرف پنجره نگاه می‌کنم . نوری از پشت پنجره‌ اتاقم را روشن کرده، با دلهره از جای خود برمی‌خیزم ، به طرف پنجره می‌روم و پنجره را باز می‌کنم، وای خدای من باورم نمی‌شود. ستاره‌ای از آسمان‌ها به کنار پنجره اتاقم آمده، ترسم را فراموش می‌کنم. به ستاره لبخند می‌زنم و او نیز به من می‌خندد.

سلام زهرا، با ناباوری سلامش را جواب می‌دهم و می‌پرسم، ستاره تو چطوری به زمین آمده‌ای؟

ستاره می‌گوید:خوب چون تو آرزو کردی، می‌گویم: ولی من…..

فوری میان حرفم می‌پرد و می‌گوید: زهرا دوست داری تو را پیش پدرت ببرم؟

زبانم بند می‌آید.

پدر…..؟ ولی پدر من قبل از اینکه من بدنیا بیایم پیش خدا رفته و من هیچ وقت او را ندیده‌ام و ولی مادر همیشه می‌گفت: که پدرت مردی مهربان و با خدا بود. مادر می‌گفت: که پدرت وصیت کرده بود که اگر بچه پسر باشد نام اورا مهدی بگذارید و اگر دختر باشد نام او را زهرا بگذارید.بالاخره خداوند مرا به مادرم هدیه کرد.

من هیچ وقت پدرم را ندیده‌ام ولی در خواب چهره‌ی او را بسیار نورانی می‌بینم. ستاره لبخند می‌زند و می‌گوید: بیا زهرا، دستت را به من بده تا با هم در آسمان آبی پرواز کنیم.

به او می‌گویم: ولی من که پرواز کردن بلد نیستم، ستاره می‌گوید: دستت را به من بده آن وقت می‌فهمی که می‌توانی پرواز کنی.

دستم را به سوی ستاره دراز می‌کنم، او دست من را می‌گیرد و بعد هر دو در آسمان پرواز می‌کنیم.

از این بالا دنیا خیلی زیبا دیده می‌شود. همه‌ی آدمها در خواب هستند. زهره دوستم نیز خوابیده است، من او را از این بالا می‌بینم؛ پدر زهره نیز پیش خدا رفته، از ستاره خواهش می‌کنم که زهره را هم با خود ببریم؛او با نگاهی مهربان می‌گوید: تو نگران زهره نباش او با ستاره ی دیگری خواهد رفت. نمی‌دانم که چند ساعت است که داریم پرواز می‌کنیم، بالاخره به یک برج می‌رسیم ، از روی این برج به پایین نگاه می‌کنم.

وای این پایین چقدر سرسبز و زیباست. چه بوی خوبی می‌آید . اینجا بوی یاس می‌دهد. درست مثل بهشت می‌ماند.

آن گل‌های لاله و شقایق چقدر زیبا هستند.

ستاره با خوشحالی می‌گوید: خوب حالا چشمهایت را ببند وقتی که اشاره کردم آنوقت چشم‌هایت را باز کن. در دلم غوغایی به پاست. نمی‌دانم خوشحالم یا می‌ترسم، چشمهایم را می‌بندم، پس از چنذ لحظه با صدای ستاره چشمهایم را باز می‌کنم.

ستاره می‌گوید: خوب من حالا باید بروم، این باغ را که می‌بینی تو این راه را مستقیم ادامه بده ، پدرت پشت این درختان است.

ستاره از پیشم می‌رود. من وارد باغ می‌شوم، وای خداوندا چقدر اینجا زیباست. پروانه ها روی گل‌ها می‌نشینند. صدای آواز قناری‌ها را می‌شنوم. آن‌ها بسیار زیبا آواز می‌خوانند، انگار جشن است.

درست مثل جشن هایی که ما می‌گیریم، نه خیلی خیلی زیباتر از اینها…..پیش خودفکر میکنم؛ کاش زهره هم اینجا بود. آخر زهره بهترین دوست من است. او هم خیلی دوست داشت پدرش را ببیند.

ناگهان از دوردست‌ها شخصی را می‌بینم، هرچقدر که او به من نزدیک تر می‌شود بوی یاس به مشامم می‌رسد. جلوتر می‌روم مردی با لباس سبز و با چهره‌ی نورانی به من نزدیک می‌شود، لبخند زیبایی بر لب دارد.

او می‌خندد، دندانهایش بسیار سفید و قشنگ هستند. دوست دارم باز هم بخندد.

به مرد نزدیک می‌شوم بوی او را قبلا در جایی حس کرده‌ام تفنگی نیز روی شانه‌اش دارد. آری او باید پدرم باشد؛ به طرفش می‌روم.

پاهایم طاقت دویدن ندارد به سمتش می‌دوم، چندین بار به زمین می‌خورم، می‌خواهم بلند شوم ولی نمی‌توانم.

بغض گلویم را فشار می‌دهد. پدر؟  من اینجام، مرد به این طرف و آن طرف نگاه می‌کند، می‌دانم پی من می‌گردد.با تمام قدرت صدایش می‌زنم. پدر من اینجام، بابا خیلی دلم برایت تنگ شده.

هر شب از دوریت گریه می‌کنم.

پدر تنها آرزویم دیدن روی تو بود. مادر می‌گفت: که فرشته‌ها تو را با خود برده‌اند.وقتی از مادر سوال می‌کنم که کی پدر پیش ما باز می‌گردد می‌گوید: وقتی امام زمان ظهور کن. همه‌ی آنهایی که پدرانشان پیش خدا رفته‌اند همراه امام زمان خواهند آمد. من امام زمان را ندیده‌ام ولی او را خیلی دوست دارم.

مادر می‌گوید: اگر نماز بخوانم و دعا کنم. امام زمان حرف مرا خواهد شنید.حالا می‌فهمم مادر راست می‌گفت، زهره همیشه دوست داشت تو را ببیند من عکس تو را به او نشان دادم. زهره می‌گوید: که تو واقعا مهربان و دوست داشتنی هستی، زهره هم خیلی امام زمان را دوست دارد.

پدر همیشه ذوست داشتم که فقط برای یک بار دستهای مهربانت را دست بگیرم. و تو را ببوسم.

به مرد نزدیک می‌شوم، احساس سبکی دارم. مرد به طرفم می‌آید.

زهرا دخترم و مرا به آغوش می‌کشد.

شانه‌های پدر می‌لرزد، هردو با صدای بلند گریه می‌کنیم. من دیگر آن همه زیبایی را فراموش کرده‌ام، اینک پدرم، فقط پدرم را می‌بینم.

آه پدر تو چه بوی خوبی می‌دهی، پدر مرتب مرا می‌بوسد و من دست پدر را محکم در دستم گرفته‌ام، به پدر نگاه می‌کنم.

او چشم‌های زیبا و مهربانی دارد. اما ناگهان دلم می‌لرزد. لباس پدرم خونین است وحشت می‌کنم و با صدای بلند گریه می‌کنم و می‌گویم پدر اینجا خون ریخته شده، بگذار آن را ببندم.

روسریم را از سر باز می‌کنم تا زخم پدرم را ببندم ولی او خود را کنار می‌کشد و دستی به سمت چپ لباسش می‌کشد، هردو باهم می‌خندیم. وقتی پدر دستش را به سمت لباسش می‌برد بر روی جیبش یک گل شقایق می‌نشیند. خوشحال می‌شوم. پدر می‌گوید، زهرا دخترخوبی باش، من همیشه دوستت داشته‌ام. نمازت را فراموش نکن.

به پدر می‌گویم: پدر من فردا به زیارت خواهم رفت. پدر نیز با خوشحالی می‌گوید: من نیز به زیارت خواهم رفت.

می‌پرسم به زیارت چه کسی؟ اشک در چشمانش جمع می‌شود.

به زیارت پسر فاطمه حضرت مهدی (موعود). به پدر می‌گویم: بگذار من هم با تو بیایم. من دیگر طاقت دوری را ندارم؛ پدر با لبخندی به من می‌گوید: نه زهرا جان مادرت را تنها مگذار، مواظب او باش و به حرفهایش گوش کن. اگر دختر خوبی باشی باز هم پیش تو خواهم آمد، من دیگر باید بروم فراموش نکن.فردا وقتی به زیارت می‌روی از صمیم قلب برای همه دعا کنی، با گریه و التماس می‌گویم: نه پدر از پیش من نرو. مرا هم با خودت ببر، خواهش می‌کنم پدر. پدر مرا می‌بوسد و می‌گوید: زهرا تو که نمی‌خواهی مرا ناراحت کنی؟

من برای آخرین بار چشم به چشم پدر می‌دوزم و پیشانی او را می‌بوسم؛ پدر نیز مرا می‌بوسد و بعد هردو از هم جدا می‌شویم.وقتی دوباره به برج می‌رسم یک بار دیگر به پایین نگاه می‌کنم.

دو فرشته را می‌بینم که پدر را همراهی می‌کنند. پدر هنوز به من لبخند می‌زند و برایم دست تکان می‌دهد. من هنوز گریه می‌کنم و با صدای بلند می‌گویم: پدر دوستت دارم.

در همین حین صدای مادر را می‌شنوم که می‌گوید: زهرا ، زهرا بلند شو وقت نماز صبح است. وقتی چشمهایم را باز می‎کنم، صورتم خیس است، ماتم برده، دوباره با صدای مادر به خود می‌آیم.

زهرا بلند شو مادر، وقت نماز صبح است.

بلند می‌شوم و به طرف حیاط می‌روم. ماه در آسمان لبخند می‌زند من نیز به او لبخند می‌زنم. به طرف حوض میروم. آبش یخ زده به آسمان خیره می‌شوم و از این پایین به ستاره‌ها نگاه می‌کنم.

پدر لبخند می‌زند. صدایی مرا به خود می‌آورد. زهرا نمازت قضا نشود؟

وضو می‌گیرم و برای نماز آماده می‌شوم. فردای آن روز به امامزاده می‌روم، دست به ضریح می‌کشم، دوباره با صدای بلند گریه می‌کنم.

به یاد پدرم می‌افتم از خداوند تشکر می‌کنم و از امامزاده می‌خواهم که همه‌ی بچه‌هایی که آرزو دارند پدرانشان را ببینند به آرزوهایشان برسند و آرزو می‌کنم که هرچه زودتر آمام زمان ظهور کند چون می‌دانم اگر او بیاید پدر نیز خواهد آمد و بوی یاس همه جهان را پر خواهد کرد……….

تعداد صفحات

85

شابک

978-622-378-013-4

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.