تقریباً غروب بود که جلوی خانه جدید رسید. جنب و جوشی داخل کوچه بود و همسایه فاطمه، معصومه خانم هم جلوی درب بود. وقتی متوجه شد که فاطمه تنهاست و کسی نیست که به او کمک کند؛ سراغ پسرش بهروز رفت و گفت: «پسرم برو به همسایه کمک کن. او دست تنهاست».
بهروز با کمال میل پذیرفت و به فاطمه، اجازه نداد که وسایل را جابهجا کند به او گفت: «خانم شما کنار بایستید. من و آقای راننده، وسایل را جابهجا میکنیم».
وسایل خیلی زود از ماشین پایین آورده شدند. فاطمه سراغ کیفش رفت؛ تا به راننده کرایه بدهد. راننده گفت: «خانم من درسته که از قبل با شما صحبت کردم؛ اما الان نظرم عوض شده و پولی نمیگیرم. خودم دوست دارم که کمک کنم».
فاطمه هر چقدر که اصرار کرد؛ راننده قبول نکرد و گفت: «خانم این دنیا همش بده بستونه. مطمئن باش که من از جایی دیگر مزدم را میگیرم».
معصومه خانم بسیار خون گرم بود و روابط اجتماعی خوبی داشت؛ در آن شرایط در حال نزدیک شدن به فاطمه بود. او میدانست که وسایل خانه به هم ریخته است و امکان درست کردن غذا نیست. وقتی درحال درست کردن شام بود، بیشتر درست کرد. درب خانهی فاطمه را زد و برای او غذا برد. فاطمه تشکر کرد معصومه گفت: «ما همسایه هستیم باید به همدیگر کمک کنیم. اگر کاری داشتی بگو».
معصومه خانم در برخورد اول، آن سادگی و یکرنگی را در چهرهی فاطمه دید. او در اوج جوانی، وقتی که کانون گرمی داشت؛ همسرش در تصادف رانندگی فوت میکند. آن حادثه تلخ زندگی او را خراب کرد و همه آمال و آرزوهای او نقش بر آب شد. در آن شرایط یک پسر و یک دختر داشت؛ به نام های بهروز و نوشین. از همان لحظه تصمیم گرفت که هرگز به ازدواج فکر نکند و با تمام توان تلاش کند تا پسر و دخترش را بزرگ کند. در سایه گذشت و فداکاری، توانست بر مشکلات چیره شود. اکنون حدود بیست سال از آن حادثه دلخراش می گذشت.
آن شب در چیدن وسایل به فاطمه کمک کرد؛ و فاطمه هم سرگذشت زندگیاش را برای او تعریف کرد. فاطمه، بیست و شش سال سن دارد. قدی متوسط و چهره ای سبزه. هر کسی که او را می بیند؛ فکر میکند، سنش بیشتر است. شرایط سخت زندگی و فراز و نشیب ها، باعث شده طراوت و شادابی، در چهره او دیده نشود. چهره غم زده او حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. حدود هشت سال از ازدواج او گذشته است. ازدواجی که بر مبنای انتخاب و دوست داشتن نبود. پدر و مادر فاطمه، بدون مشورت با دخترشان، او را وادار به ازدواج با مردی کردند که بیست سال از او بزرگ تر بود و ازدواج دوم او محسوب میشد. اولین بار که فاطمه او را دید؛ شروع به گریه کرد؛ اما پدر و مادرش آنقدر مصمم بودند؛ که مخالفت دخترشان هم نتوانست نظر آنها را عوض کند؛ و فاطمه به ناچار تسلیم این تصمیم اشتباه شد.
همسر او اعتیاد داشت. سال اول زندگی، فاطمه صاحب دختری شد نام او را لیلا گذاشت. فاطمه تولد دخترش را، به فال نیک گرفت و این عشق جدید را جایگزین عشق خودش کرد. او تصمیم گرفت؛ گذشته را فراموش کند و تلاش کند آینده دخترش را بسازد. کیانوش، همسر او، شب ها یا دیر به خانه میآمد؛ یا اصلاً نمیآمد. فاطمه از طرفی، باید از دخترش نگه داری می کرد و از طرفی دیگر، درگیر مشکلات همسرش بود. او سرکار نمی رفت و فقر و تنگدستی سایه شوم خودش را روی زندگیاش انداخته بود. تا جایی که پولی، برای تهیه شیر خشک نبود. در نهایت مجبور شد آستینش را بالا بزند و در خانهها کلفتی کند؛ تا بتواند برای دخترش شیر خشک بخرد.
او لیلا را با خودش سرکار میبرد؛ و شرایط، هر روز سختتر میشد. فاطمه به خاطر دخترش کوتاه میآمد؛ تا بتواند به او رسیدگی کند؛ اما همسرش هر روز گستاختر می شد. هر وقت از خانه خارج میشد؛ متوجه می شد، یکی از وسایل نیست؛ او میدانست همسرش، برای تهیهی مواد مخدر آنها را فروخته است. او تصمیم گرفت تمام راههای ممکن را انجام بدهد؛ تا زندگی را به روزهای اول برگرداند. پس همسرش را به مرکز ترک اعتیاد معرفی کرد او مدتی را آنجا سپری کرد. فاطمه امید داشت که کیانوش تغییر کند و زندگی آنها به آن روزهای خوب برگردد. وقتی همسرش از مرکز ترک اعتیاد به خانه برگشت؛ همهچیز کوتاه مدت بود و رفتار قبل او با شتاب بیشتری شروع شد. فاطمه، یک روز سراغ مشاوره بهزیستی رفت و مشکل زندگیش را برای آن ها عنوان کرد. بهزیستی، خودش و دخترش را زیر پوشش گرفت و ماهیانه مبلغ ناچیزی به آنها کمک میکردند.
روزها یکی پس از دیگری به سختی سپری می شد و جز اشک ریختن و غصه خوردن کاری از فاطمه ساخته نبود. دیگر زندگیاش به بنبست رسیده بود. هیچ نقطهی امیدی، پیش روی فاطمه نبود او به این نتیجه رسیده بود که تحمل این شرایط برای او غیرممکن است.
یکروز که خیلی عصبی بود؛ نزد پدر و مادرش رفت و مشکلات زندگی خودش و دخترش را برای آن ها توضیح داد؛ اما آنها، او را به تحمل و سازش دعوت کردند. فاطمه به آنها گفت که تمام راهها را رفتهام؛ اما کیانوش قابل تغییر نیست. هرروز که میگذرد غیرقابل تحملتر میشود.
فاطمه، آنروز، از خانهی پدرش، مایوس و ناراحت برگشت. او به این نتیجه رسیده بود که باید خودش حرکتی کند و زندگیاش را از این باتلاق نجات دهد. او هرچه بیشتر تلاش میکرد؛ کمتر نتیجه میگرفت؛ تا جایی که همسرش انتظار داشت دستمزد کلفتیای که فاطمه دریافت میکرد را، به او بدهد.
فاطمه، دیگر از همه چیز مایوس شده بود و سالهای متوالی، همه راهها را برای نجات زندگیاش انجام داده بود و در نهایت به بنبست رسیده بود. او غروب، خسته از سرکار به خانه میرسید و بحث و گفتوگو، شروع میشد. همسرش میخواست از او پول بگیرد و فاطمه مقاومت می کرد؛ میدانست که اگر پول را به همسرش بدهد؛ تهیهی مواد غذایی، برای دخترش غیرممکن میشود؛ و در آخر به کتک کاری و ضرب و شتم ختم میشد؛ تا جایی که لیلا خودش را روی مادرش میانداخت. آن دختر هم در این درگیری ها، امکان داشت آسیب ببیند.
بیشتر اوقات، آثار کبودی در چهرهی فاطمه، مشهود بود؛ و در نهایت، او تصمیم گرفت؛ بعد از هشت سال سختی و بعد از رفتن همهی راه ها، از همسرش جدا شود. او دیگر برای این تصمیم هیچ عذاب وجدانی نداشت؛ میدانست یکروز، لیلا بزرگ میشود و از مادرش میپرسد که به چه دلایلی از پدرم جدا شدی؟ و او هم بتواند با سربلندی بگوید: «من تلاش خودم را کردم و سالها با سختی و فداکاری زندگی کردم».
او حدود یک سال، هرروز در حال رفت و آمد به دادگاه بود؛ تا کارهای قانونی را انجام بدهد. در روز تشکیل جلسهی دادگاه، همسرش، همه چیز را انکار میکرد و حاضر نبود که فاطمه را طلاق دهد؛ اما فاطمه، از پزشک قانونی، طول درمان گرفته بود و همه همسایهها استشهاد دادند که هر روز شاهد جنگ و درگیری بودند و دادگاه آزمایش اعتیاد نوشت و همه اینها به نفع فاطمه بود.
قاضی رای طلاق را صادر کرد؛ اما همسرش، با چرب زبانی و فریب توانست سرپرستی لیلا را به عهده بگیرد. از آن لحظه استرس و اضطراب فاطمه نسبت به سرنوشت لیلا شروع شد. او میدانست سرپرستی لیلا، به خاطر عشق پدر به فرزند نیست؛ بلکه به خاطر نیت پلیدی است که در سر دارد.
بعد از چند روز، فاطمه مطلع شد که لیلا سر یکی از چهارراهها فال میفروشد. به سرعت خودش را به آنجا رساند و از دور تکیه به درخت داده بود و صحنه هایی را تماشا میکرد که در باورش نمیگنجید. دوست داشت بغضی که طی این چند سال، در درونش انباشته شده بود؛ منفجر شود؛ تا از این درد سنگین رها شود. بدون اختیار، اشک هایش جاری شد و صدای هق هق گریه او برای کسانی که از کنارش عبور میکردند؛ واضح بود. فاطمه با خدای خودش صحبت میکرد و از سرنوشتش گلایه میکرد و میگفت: آیا من و این دختر پاک و معصوم، سزاوار این همه ناملایمتی و گرفتاریها هستیم؛ مردم آرامش و امکانات مناسب، برای زندگی دارند؛ سهم ما هم از زندگی، این است.
در نهایت با خدایش چنین گفت: «من آنقدر توان و قدرت ندارم؛ که بتوانم تغییری در سرنوشت خودم و دخترم، به وجود بیاورم پس به من کمک کن؛ که من محتاج یاری هستم. آن کودک و من فقط به تو پناه میآوریم».
چند متر آن طرفتر شیر آبی بود. آبی به صورتش زد؛ تا آثار گریه و اشک، از چهرهاش، پاک شود. چند دقیقه روی یک نیمکت نشست تا بتواند به اعصابش مسلط شود. آرام آرام به سمت لیلا رفت. صدای آن دختر در لابهلای ماشینها، به گوش می رسید. بعضیها از او فال میخریدند و بعضیها پول میدادند و فال نمیگرفتند. لیلا کیسهی کوچکی به گردنش آویخته بود و پولها را داخل آن کیسه میانداخت. در یک لحظه، چشم لیلا به مادرش افتاد. شتابان به سوی او دوید او را در آغوش گرفت انگار که سالیان سال، همدیگر را ندیده بودند. لیلا مادرش را محکم گرفته بود و برای دقایقی، از دنیایی که پدرش برای او ساخته بود؛ دور شد. لیلا ناخودآگاه شروع به گریه کرد. فاطمه با تمام توان تلاش میکرد که او را آرام کند. بقیهی پسر بچه هایی هم که سر چهار راه بودند و آدامس میفروختند، شیشه پاک میکردند؛ همه دست از کار کشیده بودند و دورلیلا جمع شده بودند. حتی ماشین هایی هم که پشت چراغ قرمز مانده بودند؛ با هیجان این دو را تماشا می کردند. فاطمه از بچه ها خواست دور آنها را خلوت کنند و لیلا را به سمت سایه درخت برد.
لیلا شروع به صحبت کرد: «بابا هر روز اول صبح، مرا سر چهار راه میآورد و شب به سراغم می آید و من هرچقدر فال میفروشم؛ پولش را از من میگیرد. دوست دارم همیشه در خیابان باشم. دوست ندارم به خانه بروم. آنجا، هرشب، چند نفر دور هم جمع میشوند و تا صبح صحبت میکنند و نمیگذارند که من بخوابم. مامان تورا به خدا مرا از اینجا ببر. منرا تنها نگذار».
فاطمه با صدای لرزان گفت: «به خدا تو را از اینجا میبرم. تو کمی تحمل کن؛ به تو قول میدهم که از اینجا ببرمت».
لیلا گفت: «همین الان من را ببر».
مادرش جواب داد: «نه الان نمیشود. تو قول بده صبور باشی».
سپس مقداری خوراکی و چند دست لباس به لیلا داد. در نهایت لیلا راضی شد.
فاطمه با تلاش و جدیت تمام کارهای قانونی را آغاز کرد. دادخواست نوشت و تمام مشکلات و شرایط لیلا را نوشت و همه خطرهایی که او را تهدید میکند را یکی یکی یادآور شد و تقدیم دادگاه کرد. دادگاه یکروز را مشخص کرد و او نزد قاضی رفت. قاضی پرونده را مطالعه کرد به او گفت: «شما باید یکسری مستندات تحویل بدهید. یکی استشهاد محلی، دوم حضور دو تا شاهد و سوم شما هنگام فروش فال، چند تا عکس از لیلا بگیرید؛ آنوقت من هم تصمیمات لازم را میگیرم».
فاطمه به دنبال تهیه کردن مدارک رفت. از همسایهها استشهاد گرفت و معصومه خانوم و دخترش هم برای شهادت، اعلام آمادگی کردند. فاطمه از نوشین، دختر معصومه خانم خواست که با او به سر چهار راه بیاید و از لیلا چند تا عکس بگیرد.
فاطمه و نوشین، با یکدیگر به سمت چهارراه حرکت کردند. بین راه، فاطمه با نوشین صحبت کرد که از دور از لیلا عکس بگیرد که متوجه نشود. او در این دنیا سختی زیادی کشیده است و اگر بفهمد شاید ناراحت شود؛ شاید احساس حقارت کند. نوشین هم پذیرفت.
تمام مدارکی که قاضی خواسته بود؛ یکی پس از دیگری، داشت آماده می شد. فردا، اول صبح شنبه باید به دادگاه میرفتند. فاطمه، با معصومه خانوم و نوشین برای رفتن به دادگاه، هماهنگی های لازم را انجام داد
آنشب، شب پر استرسی بود. ساعت، حدود یازده شب را نشان می داد. فاطمه، رفت و رختخواب را پهن کرد و ساعت زنگ دار را بالای سرش قرار داد. آنرا روی شش صبح تنظیم کرد. با دقتی خاص ساعت را کنترل میکرد؛ او هراس عجیبی داشت فکر میکرد فردا خواب بماند.
برای دقایقی استراحت میکرد؛ اما بلافاصله از جایش بلند می شد و به سمت یخچال می رفت و یک لیوان آب خنک می آورد و کنار پنجره می نشست و محو تماشای آسمان میشد. ستارگان و ماه را تماشا میکرد و لذت میبرد و سکوت و آرامش موقت و زودگذری، وجودش را فرا میگرفت و دقایقی را این چنین سپری میکرد؛ تا بتواند از آن دلشوره هایی که داشت خودش را دور کند. او میدانست فردا، یک روز معمولی نیست و روزی سرنوشتساز است. یکسره با خدای خود راز و نیاز میکرد و طلب کمک و یاری میکرد. آنشب ترجیح داد که نخوابد. شاید در ضمیر ناخودآگاه خودش، چنین فکر میکرد که فردا خواب بماند.
هوا تاریک و روشن بود. فاطمه سراغ ساعت رفت و شاسی آن را فشار داد تا دیگر زنگ نزند. سپس رختخوابش را جمع کرد و به سمت آشپزخانه رفت. زیر کتری را روشن کرد؛ اما فقط یک استکان چای خورد بلافاصله به سمت رخت آویز رفت و لباسهای بیرونش را پوشید از خانه خارج شد. جلوی در منتظر معصومه خانم و دخترش ماند. بعد از دقایقی آن دو از خانه خارج شدند. فاطمه با کمال تواضع به سمت آنها رفت و تشکر کرد. این سه نفر مسافتی را با هم قدم زدند؛ تا به سر خیابان اصلی برسند. معصومه خانم به فاطمه، روحیه می داد و میگفت: «مطمئن باش که تو موفق میشوی. این شور و پشتکاری که من در وجودت میبینم مطمئنم به نتیجه میرسد».
آنها سوار اتوبوس شدند. فاطمه، کنار پنجره نشست و مناظر بیرون را تماشا می کرد. اتوبوس به سر خیابان رسید. آنجا پیاده شدند و مسیر بعدی را باید با تاکسی میرفتند.
قبل از شروع وقت اداری، آنها جلوی دادگاه خانواده رسیدند. تا شروع دادگاه وقت بود. فاطمه میدانست معصومه و نوشین، صبحانه نخوردهاند؛ به سمت دکه رفت و کیک و چای خرید.
عدهای مشغول صحبت بودند و عده ای هم کلافه بودند و قدم میزدند. آن جا از لبخند و شادی، هیچ اثری نبود. آنجا محیطی بسیار بیروح بود. لبخند بر لبان کسی دیده نمیشد و همه با بغض و تندخویی با هم صحبت میکردند. بالاخره، وقت مقرر رسید؛ درب دادگاه باز شد و همه شتابان، به سمت راهروها رفتند. فاطمه هم به سمت رئیس دفتر رفت و احضاریه دادگاه را نشان داد. او شمارهی آن را ثبت کرد و به فاطمه گفت: منتظر باشید تا قاضی بیاید شما را صدا میکنم شما، اولین نفرهستید.
در این فرصت، فاطمه مجدداً شروع به قدم زدن کرد و گاهی وقت ها هم ساعت را تماشا میکرد. آنجا عقربههای ساعت، به کندی جلو میرفت. هرچه زمان جلوتر میرفت؛ استرس بیشتر میشد.
در این حین، مسئولیت معصومه خانم، بسیار سنگین بود. وظیفه اخلاقی خودش میدانست؛ که در این شرایط به او کمک کند. به فاطمه گفت: «شما مگر اولین بار است که به دادگاه میآیید؟»
فاطمه، بلافاصله گفت: «خیر».
معصومه خانم گفت: «پس چرا انقدر استرس داری؟ مطمئن باش که حق با توست».
حرفهای او، توانست فاطمه را، آرام کند. در این لحظه نوشین به سمت فاطمه آمد و گفت: «آن طرف را نگاه کن لیلا و پدرش هستند».
پدرش دست لیلا را محکم گرفته بود که به سمت مادرش نرود. فاطمه، تکیه به یکی از ستونها داده بود و اشک از گوشه چشمش جاری شد.
در این اوضاع، صدای بلندگو به صدا درآمد و فاطمه و همسرش، احضار شدند. قاضی، دستور داد لیلا بیرون بماند. فاطمه او را به معصومه خانم سپرد.
قاضی، مشغول مطالعه پرونده بود. به پدر لیلا گفت: «شما اینجا تعهد دادهاید؛ که از دخترتان، خوب نگهداری کنید؛ مثل همه پدرها؛ اما کار شما خلاف قانون بوده و او را سر چهارراه برای فروش فال، فرستادهآید؛ و درآمد آن را، خرج اعتیاد کردهای».
اما او انکار کرد.
قاضی عکس را نشان داد. سپس استشهاد محلی را که همسایهها امضا کرده بودند؛ را هم نشان داد. وگفت: «تازه دو تا شاهد هم پشت در هستند. درضمن یک آزمایش، روی پرونده شماست که نشان میدهد شما معتاد هستید. شما اصلاً کار نمیکنید! چطور میتوانید از لیلا نگهداری کنید؟»
قاضی، به فاطمه گفت: «آیا شما تعهد میدهید که از این دختر، به خوبی نگهداری کنید؟»
فاطمه گفت: «بله».
دستور داد تعهد روی پرونده ضمیمه شود و در نهایت گفت که آن دو شاهد هم بیایند. آن دو هم تایید کردند؛ که لیلا سرچهارراه فال میفروشد.
همه قوانین و شواهد، به نفع فاطمه بود. قاضی، لیلا را نزد خودش خواند و گفت: «دخترم این طرف پدر تو و آن طرف مادرت ایستاده است. دوست داری به کدام سمت بروی؟»
لیلا، بلافاصله به سمت مادرش رفت و او را در آغوش گرفت.
قاضی دستور داد از پدر لیلا تعهد بگیرند که مزاحم فاطمه و دخترش، نشود. آنروز طعم پیروزی، کام فاطمه را شیرین کرده و یکبار دیگر شادی و لبخند، جای خودش را با غم و اندوه عوض کرده بود. لیلا آنروز دست مادرش را محکم گرفته بود و بعد از مدتها، احساس امنیت میکرد.
مادرش به او میگفت: دختر عزیزم، روزهای سخت تمام شد. فال فروشی تمام شد. سر چهارراه ایستادن تمام شد. شبها، دیگر کسی بالای سر تو سر و صدا نمیکند. به موقع غذا میخوری؛ و به موقع می خوابی تو داری به آرامش میرسی
لیلا گفت: «مادر تو قول میدهی که مرا تنها نگذاری؟»
فاطمه گفت: «عزیزم من همیشه در کنار تو هستم و برای همیشه پیش خودم هستی».
تعداد صفحات | 207 |
---|---|
شابک | 978-622-5950-92-4 |
.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.