کتاب رمان برجک

کتاب رمان برجک

شناسه محصول: 29718

182,000 تومان

تعداد صفحات

130

شابک

978-622-378-622-8

انتشارات

فصل 1 5
فصل2 37
فصل 3 81

 

همین که از جیپ پیاده شد به طرف پله های آهنی و مارپیچ که به‌سان پیچک به دور برجک نگهبانی پیچیده شده بود، رفت. دستش را به نرده‌های محافظ پله‌های آهنی گرفته بود و تن سنگین و کرخت خود را سلانه سلانه به سمت بالا می کشید، انگار که وزنه‌ای گران را به پایش بسته بودند و او در هر بار گام برداشتن با توانی سخت و طاقت فرسا کشان کشان وزنه‌ها را بدنبال خود در سربالائی می‌کشاند. صدای تاق تاق برخورد کف پوتین‌هایش که موزون‌وار به پله‌ها می‌خورد آهنگی موزون اما نه چندان دلنشین و فاصله‌وار ایجاد می‌کرد. هنوز تا رسیدن به اتاقک برجک چند پله‌ای مانده بود که برای لحظه‌ای ایستاد و نفسی تازه کرد هر چند که می‌توانست در آن حالت هم به بالا رفتن خود ادامه دهد بی آنکه احتیاجی به این کار باشد. دیروز که دوباره او را به اجبار به نگهبانی در همچین برجکی گمارده بودند از ابتدا تا انتها همه پله ها را شمرده بود دقیقا ۳۹ پله! وارد برجک که شد دیگر بار چند نفس عمیق زد به گونه‌ای که در هر نفس هاله‌ای از بخار در اطراف صورتش جمع می شد. بند اسلحه اش را از دوش بیرون آورد و با بی‌تفاوتی و بی‌میلی تمام به دیوار برجک تکیه داد. نگاهی به بیرون انداخت آسمان به شدت ابری بود و هوا بیرحمانه سرد! باد سردی از لای درزهای پنجره به داخل اتاق نگهبانی می‌وزید که مو را بر اندام سیخ می‌کرد. می دانست که احتمال بارش برف بسیار زیاد است. خودش از شرایط جوی زیاد با خبر نبود اما دیشب با بی‌حوصلگی که به خبار تلویزیون گوش میداد دریافته بود که امروز قطعا برف خواهد آمد. حتی اگر هم آن مجری متظاهر و خودخواه اخبار هواشناسی چیزی در این باره نگفته بود، خودش در این باره درمی‌یافت که امروز قطعا برف همه جا را سفید پوش خواهد کرد. این ابرهای سیاه و این هوای سرد و این جو ناپایدار خود دلیلی بر بارش برف است بدون اینکهوقت خود را در پای چرندیات اخبار آن مجری بدترکیب هدر داد. اصلا چه نیازی به تلویزیون بود و چه نیازی به آن گوینده اخبار که مدام گلویش را پاره کند و با خودخواهی آمیخته به تظاهری دامنه‌دار همه‌چیز را از صفر تا صد برای مردم توضیح دهد که فردا چه خواهد شد و چه نخواهد شد؟ به علاوه اصلا چه نیازی بود که آدمی مدتب از وقت گرانبهای خود را به شنیدن اخبار هواشناسی بگذراند که ببیند که فردا در آسمان چه اتفاقی روی خواهد داد؟ در ثانی مثلا اگر فردا هوا آفتابی باشد و نور خورشید پرتوهای گرم خود را بر ساکنان و بر مردم شهر بتاباند آیا تاثیری در حالات و در رفتار مردم دارد؟ یا اگر فردا هوایی بسیار سرد وبه قول ادیبان زمهر باشد و آسمان و زمین در کسری از ساعت یخ ببندد آیا باز تاثیری در رفتار و کردار و در منش او خواهد داشت؟ قطعا هر گونه پاسخی منتفی است! همانگونه که آسمان و زمین در بروز حالات و رفتار انسان هیچگونه نقشی ندارد، بشر هم در رویدادهای جوی و ایجاد دو یا حتی پدیدار شدن این حالات فاقد هر نوع دخالت و کنشی است. سردی داخل برجک باعث شد که او شروع به قدم زدن کند و در حین گردش دورانی خود در اتانک به بیرون چشم دوخته بود. برجک نگهبانی کاملا مشرف بر ساختمان زندان بود و تمام صحن و عرصه‌ی زندان در تیر رس بود. از آن بالا حتی به آسانی میتوان پریدن پرنده‌ای را که به تندی در صحن زندان جست می‌زند، دید. از طرفی به نمام برجکهای دیگر که هر کدام در گوشه‌ای از زندان مثل مناره‌های مسجد قد راست کرده بودند، دسترسی داشت. در این میان بخشهایی از عرصه زندان را با فنس از هم جدا کرده بودند تا زندانیان در ساعاتی که رئیس زندان اجازه می دهد به هوا خوری و یه یا ورزش و یا پیاده روی کوتاه خود بپردازند. بیرون از عرصه‌ی زندان خیابان پهن و عریضی قرار داشت که زندان را از منزل مسکونی و ادارات و مغازه‌ها متمایز می‌کرد به عبارتی یک شهرک بودکه خانه‌های کوچکی کیپ تا کیپ هم مثل مدادرنگی در کنار هم قرار داشتند. غالب آن ساختمانها از لحاظ بلندی یکسان بودند و به زحمت ساختمانی متفاوت با ارتفاع و بلندی متفاوت در میان آنها به چشم می‌خورد.
مردم از همه قشر و همه کار در طول روز در پیاده‌رو و در خیابان درحال آمد و شده بودند. از میان برجک نگهبانی مردم مثل مور و ملخ در میان هم می‌لولیدند و هرکسی بی‌تفاوت به کسی‌دیگر در آن هوای سرد در حال عبور بودند. اتومبیلهای زیادی در آن خیابان عریض رفت و آمد میکردند اما این موضوع جالب توجهی نبود که بتواند یر او را گرم کند، از طرفی چیزی نبود که نگاهش را به آن معطوف سازد و یا حواسش را متوجه موضوع خاصی کند که این چند ساعت پست در این برجک نگهبانی را تاب بیاورد. نگاهش را به عابرین پیاده‌رو دوخت و مردم نوع حرکات و یا نوع راه رفتنشان را از برابر دیدگان گذراند. هرکس تلاش می‌کرد سریعتر از دیگران کار خود را انجام دهد تا پیش از دیگران هم خود را به منزل برساند تا مبادا با سهل‌انگاری خود در میان برفی که از قبل خبر داشتند که قطعا خواهد بارید زمین‌گیر شود. از میان آن سیل جمعیت به ناگاه چشمش به پیرزنی افتاد که سبدی زرد رنگ در دست داشت و می خواست از عرض خیابان بگذرد و به سمت دیگر آن برود. پیرزن اندکی پشتش خمیده بود و چادر بلندی که پوشیده بود زمین را به دنبال خود جارو می‌کرد. عینکی سیاه به چشم داشت و آرام آرام بی هیچ دغدغه و یا هول و هراسی طی طریق می‌کرد. لحظه‌ای کوتاه پیرزن دقیق شد و صورت ثپل و پر چروک او را از خاطر گذراند.
لحظه‌ای به خود آمد و تکانی خورد و سرش را جلوتر برد که مسیر نگاهش را با مسیر عبور پیرزن تلاقی می‌کند، سرش یه شیشه خورد و در دم رأیش برگشت.
چقدر شبیه مادرش بود! مگر می‌شود؟ نکند مادرم باشد؟ راه رفتنش چه اندازه شبیه مادرم بود حتی صورت و گونه‌هایش هم شبیه مادرم بود. حتی عینکش هم عینک مادرم بود. جل‌الخالق! سبد در دست پیرزن بسیار سنگین به نظر می‌آمد و او هر چند گام که بر میداشت می‌ایستاد، نفسی تازه می‌کرد و سبد را در دست دیگر می‌گرفت و باز به راه خود ادامه می‌داد. مردم به سرعت برق و باد از کنار پیرزن می‌گذشتند، کسی به او توجهی نداشت. کسی پیرزن را نمی‌دید. همه بی‌تفاوت بدنبال کارهایشان روانه بودند و کسی فرصت آن را نداشت که برای لحظه‌ای سبد را از دستان خسته او بگیرد و از عرض خیابان عبور دهد. برای لحظه‌ای دلش میخواست که بیرون برجک نگهبانی بود و سبد سنگین را از دست پیرزن می‌گرفت و تا رسیدن او به خانه‌اش سبد را حمل می‌کرد؛ اما این فکر دیری نپائید و به خود گفت: کمک! به پیرزن کمک کنم؟ باری رساندن به پیرزن؟! این دیگر چه خیالی است که از مغزم می گذرد؟ اصلا چه دلیلی دارد به پیرزنی که اصلا او را نمی‌شناسم و نمیدانم زیر کدام بوته‌ای سبز شده است کمک کنم؟ اصلا چرا باید کمک کنم؟ مگر من ریاست انجمن حمایت از سالمندان را عهده‌دار هستم؟ کمکش کنم که چه بشود؟ پیرم که رفتم و سبد را از دست او گرفتم و با این خیال که من تافته جدا بافته هستم و انسانیت و جوانمردی از وجناتم می‌بارد و شکوه و شأن از سکناتم، او را تا منزلش هم می‌رساندم و در جلوی در خانه پیرزن مرا با سلام و صلوات بدرقه کند. خب بعدش دیگر چه اتفاقی می‌افتاد؟ بعد از انجام این‌کار انسان دوستانه‌ی من چه تغییری در حال جامعه و در حال مردمان جامعه ایجاد می‌شد؟ آیا از آسمان کرور کرور جواهرات و لعل و مروارید می‌بارید؟ آیا آن پیرزن نگون‌بخت که پشتش به‌سان هلال ماه روزهای دوم و سوم خمیده گشته است، جوان خواهد شد؟ آیا آن پیرزن مفلس و درمانده جوان خواهد شد، آیا او قدرت و توانائی روزهای جوانی خود را باز خواهد یافت؟ آیا او خواهد توانست مثل دختران عشایر از کوه و کمر بالا رود بی‌آنکه خستگی بر او چیره شود؟ با پایش چنان محکم به دیوار برجک زد که درد تمام انگشتهایش را فراگرفت و پایش به زوق زوق افتاد اما او توجهی نکرد و به خود گفت: اصلا مگر مت چکاره مردم هستم که از میان آن همه جمعبت بیایم و به او کمک کنم مگر نماینده آسمانی هستم که برگزیده شده ام تا خیرم را به انسانهای جامعه برسانم و آنان را به سر منزل سعادت رهنمون باشم؟ نکند که من فرشته نجاتم و برگزیده آسمان هفتم هستم که درست در سر بزنگاه و دقیقا در همان لحظاتی که پیرزن سبد به دست دچار ناتوانی و کم بنیه‌گی اعضاءو جوارح بدن است خودم را به او برسانم و او را از این مصیبت تاخواسته ای که طبیعت به سر او آورده است رهائی بخشم؟ نکند که من آکوامن هستم و یا سوپرمن که خودم هم خبر ندارم! از طرفی خیل عظیمی از مردم در خیابانها و پیاده‌رو به حق یا ناحق در حال پرسه زدن هستند، خواه در پیاده‌رو باشند خواه در تاکسی و خواه در اتوبوس و یا تراموا که می‌توانند به داد پیرزن برسند و او را از این رنج رهایی ببخشند. چه کسی می تواند منکر این حرف باشد که پیرزن را ندیده است تا بتواند به او کمکی برساند؟ اصلا مگر برای اینکه به داد کسی رسید در ابتدا باید رنج و بلائی را که بر سر او نازل شده است، دید! بعد درحالی به داد او رسید که شخص بلا دیده بخش عظیمی از رنج را چشیده است و ما فقط در زمانی مبادرت به از میان برداشتن رنج می‌بریم که غالبا برحسب انجام وظیفه است نه بر حسب درک انسانیت و همیاری و کمک به همنوع! گاهی فکرمی¬کنم که مردم برای این خلق شده‌اند که به سادگی و به سهولت نوشیدن یک لیوان آب از کنار بعضی مسائل که عمدتا هم همان رنج و آلام دیگران است، بگذرند، خود را به کوچه‌ی علی چپ می‌زنند، موضوع را نادیده می‌گیرد و به تعبیری عامیانه که خیلی هم شرمگینانه است زیر سبیلی رد می‌کنند.
چرا در برخورد با چنین امری بایست اینگونه رفتار کنم چون عقل حکم می‌کند.
چون در اینجا وجدان خاموش است و فاقد تصمیم گیری.
اما عقل خروش می‌کند و راه را بر دیگر امیال آدمی می‌بندد، چون در اینجا پای مصلحت در میان است و مصلحت است که حکم می‌کند رفتار آدمی در بر خورد با چنین شرایطی اینگونه باشد. انسان متمدن امروزی اینگونه است و جای هیچ شبهه‌ و هیچ حرف و حدیثی را باقی نمی‌گذارد که اگر برای هر دردی که در زندگی و یا در امور روزانه می‌بیند، همدرد باشد، دیگر نباید زندگی کند! چون او باید تمام وقت و تمام هم و غم خود را بایستی صرف از میان برداشتن معظلات دیگران کند چیزی که در غالب اوقات به او ربطی ندارد و یا اگر هم ربطی داشته باشد دیگر هیچ سودی ندارد. گاهی چنین اتفاقاتی در زندگی روزمره برای آدمی مثل یک شوخی در پرده‌ای از نمایش است و آدمی همه تلاش خود را می کند و خود را به آب و آتش می‌زند که از اینگونه رویدادها و از اینگونه شوخیهای پرت دور باشد. شوخی …! براستی چه اصطلاح دهن‌پرکنی است برای انسان متمدن امروزی. انسانی که پای را از حد و حدود خود فراتر می‌گذارد و خرق عادت می‌کند. چون هر نوع کمکی یک نوع خرق عادت است چرا که باید درمیان عقل و احساس و یا در میان وجدان و روان او باید یکی را برگزیند تا بتواند عملی از پیش تعیین شده را انجام دهد. از طرفی چه دلیلی دارد که یکی از میان آن جمعیت و از میان آن سیل عظیم و خوشان مردم یکی پیدا شود که بتواند درون و برون خود را یکی کند و همنوا و هم آواز به سمت پیرزن برود، سبد سنگین را از دست او بگیرد و چند دقیقه ای را بی‌هیچ اجر و بی‌هیچ پاداشی صرف کمک به آن پیرزن کند تا از عرض خیابان بگذرد، گاه فقط این کار به عبور او از عرض خیابان منتهی نمی شود و او مجبور است تا درب منزل که ممکن است یک یا چند کوچه آن طرفتر باشد او را هدایت کند. هر اندازه به مغزم فشار می¬آورم نمی¬دانم که کسی که داوطلب می¬شود تا در این امر مساعدت به آن پیرزن سهیم شود، انجام چنین کاری چه رتبه و چه جایگاهی برای او دارد؟ و این کار به ظاهر پسندیده چه اعتبار و شوکتی برای او دارد؟ آیا به او الوهیت می¬بخشد و او را مثل یک مرد خدا نشان خواهد داد؟ آیا به او سیمای کاریزمائی عطا می¬کند که سخت¬ترین دل¬ها را به سمت خود می¬کشد و مثل تکه آهنربایی قوی که همه براده¬ها را به سمت خود جذب می-کند، مدم و اطرافیان را به جانب خود سوق می¬دهد؟
پیرزن بینوا با آن سبد سنگین لنگ و لوک و افتان و خیزان راه می¬رود، در هر چند گام که برمی¬دارد سبد را زمین می¬گذارد لحظه¬ای نفس عمیق می¬کشد، استراحت می¬کند و بعد دوباره به راه خود ادامه می¬دهد.
هر بار که او سبد سنگین را وا می¬نهد و کمر راست می¬کند نه فقط بخاطر سنگینی وسایل و خریدهایی است که در داخل سبد است که شاید از ناتوانی پاهای علیل و یا بیمارش باشد که دیگر مثل گذشته و ایام جوانی با او سر سازگاری ندارد و یا قوت و توانایی آن را ندارد که بی هیچ وقفه¬ای او را تا منزل برساند بدون اینکه خستگی را در چهره¬ی او نشان دهد؛ اما پیرزن به هر طریقی که بود، می¬خواست خود را به خانه برساند، شاید کسی در خانه انتظارش را می¬کشید، شوهری، پسری، دختری و یا حتی همسایه¬ای که برای لحظه¬ای چند با او صحبت کند. به رغم تمام این حرف و حدیث¬ها شاید هم کسی چشم انتظارش نبود و یا هیچ کس هم در خانه نبود اما قطعا او فقط و فقط می¬خواست به هر وجه من¬الوجوه که باشد خود را از چنگال ترافیک و شلوغی و ازدحام اتومبیل¬ها و مردم برهاند و خود را به کلبه لعنتی¬اش برشاند چرا که او نیز لابد می¬دانست که این ابرها و این سردی و این تراکم هوا به طبع بارش برفی دنباله-دار را در پی خواهد داشت که او باید خود را از تیررس این بلا دور نگهدارد؛ اما این پیامد دور ماندن از این بلای بارش برف قطعا زمان بیشتری از وقت او را تا رسیدن به خانه تلف خواهد کرد؛ اما مگر زمان دیگر برای این پیرزن زهوار دررفته چه ارزشی می¬تواند خواهد داشت؟
گیرم که او سه سال دیگر نیز به زندگی ادامه داد یا اصلا هفت یا ده سال دیگر هم زنده ماند، چه توفیری به حال زندگی دیگران خواهد داشت؟ چه نتیجه و چه پیامدی در جامعه و در زندگی اطرافیان خواهد گذاشت؟ و به عبارتی ادیبانه پسامد فقد فیزیکی پیرزن در جامعه چه خواهد بود؟ هر عقل سلیمی و هر خرد عمیقی قطعا غرش می¬کند که هیچ! بودن یا نبودن او هیچ تاثیر و هیچ پیامدی در شهر و در رفتار یک جامعه نخواهد داشت. دقیقا مثل … مادرم!
مثل خود خود مادرم! مگر نه اینکه طرز راه رفتن و حرکات دست و پا و خم پشت و حتی شیوه لباس پوشیدنش هم شبیه مادرم بود؟! پس به یقین آن پیرزن شبیه مادرم است؛ خیلی خیلی شبیه مادر بینوای من! اما کسی چه می¬داند شاید اصلا خود مادرم باشد که در این غروب دلگیر و بسیار ابری و سنگین و دم گرفته که طبق فرمایشات گویندگان عالی رتبه و خودخواه هواشناسی که فرموده¬اند برف خواهد آمد سبد به دست از عرض خیابان می¬گذرد تا هر چه سریع¬تر خود را به خانه برساند سبد را توی اتاق پذیرایی بگذارد و با خریدهایی که ساعتی قبل انجام داده است سرگرم پخت و پز شود و یا شام را مهیا کند.
شامی که دیگر نخواهد گذاشت او در طول شب گرسنه بخوابد و با شکم سیر خود از این سرما در امان بماند ولی هر چقدر به افکارم فشار می¬آورم آن پیرزن مادرم نیست یعنی حاضرم بر سر این خواسته در هر دادگاهی که مد نظر باشد شهادت بدهم که او مادرم نیست. هرگز در مخیله¬ام نمی¬گنجد یعنی نمی¬توانم این پیرزن و مادرم از حیث تشابه با یک چوب برانم. اینان یعنی مادرم و پیرزن دو مقوله¬ی متمایزند. دو جنس متفاوت که هرگز نمی¬توانم قبول کنم که هر دو از یک سنخ باشند. او برای راه رفتن به پاهای خود متکی است هر چند که پیاده رفتن برای او کاملا سخت است آن هم در این شلوغی و در این هوای سرد! ولی او قطعا مادرم نیست چون مادر من نمی¬تواند راه برود و برای هر گام که برمی¬دارد به مراقبت نیاز دارد. به کسی محتاج است که همیشه او را تر و خشک کند و پرستاری از او را بر عهده بگیرد. مادر من ام.اس. حاد دارد و آن پیرزن ندارد پس هر عقل سالم داد می¬زند که او مادرم نیست.
مادر من در یک موسسه خیریه نگهداری از سالمندان بستری است و یک جورایی زندگی نباتی دارد. یک سال است از او هیچ خبری ندارم زیاد هم برایم مهم نیست که چه اتفاقی قرار است برای او بیفتد. حتی با مرگ او هم تغییری آنچنانی در روند جامعه و اطرافیان پیش نخواهد آمد و اگر از حق هم نگذریم مرگ او هرگز مرا متاثر نخواهد ساخت.
من وقتی می¬دانم که پایان همه انسان¬ها و جانوران مرگ است و تمام جانوران ناطق و صامت دیر یا زود طعم مرگ را می¬چشند دیگر چه دلیلی دارد که ناراحت باشم؟ چون می¬دانم که همه مثل مسافران ایستگاه قطار هستند و در زمانی معین همگی سوار بر واگن قطار می¬شوند و ایستگاه خالی از مسافر و مردم می¬شود. به رغم تمام کارهایی که انسان در حدوث آن دخیل است مرگ تنها عاملی است که انسان نمی¬داند در چه زمان و در چه مکانی گریبان او را خواهد گرفت و مثل چوب خشکی از وسط به دو نیم می¬کند و همه چیز حتی تمام آرزوهای داشته و نداشته¬اش یکشره پایان می¬یابد و آدمی راهی دیاری می¬شود که هرگز کسی از آن سرزمین بازنگشته است که بشر را در جریان جزئیات آن مکان قرار دهد. چیزی که آدمی درباره آن مکان می¬داند تمام بر پایه حدسیات و گمانه¬زنی و نظریه و خرده فرمایشاتی است که هیچ عقل باشعوری که کاملا سرد و گرم روزگار را چشیده است قادر به درک آن نیست. گاهی انسان از خود اختیاری ندارد مثل من که یک سربازم. سربازی که یاد گرفته سات که فقط دستورات را انجام دهد. دستوراتی که غالبا در بیشتر موارد ممکن است نادرست باشد اما تو مجبوری که انجام دهی چون هر گونه اختیاری از تو سلب است.

تعداد صفحات

130

شابک

978-622-378-622-8

انتشارات