کتاب داستان ‏های ‏خاکستری

کتاب داستان ‏های ‏خاکستری

204,400 تومان

تعداد صفحات

146

شابک

978-622-5572-02-7

فهرست
عنوان صفحه
یادداشتی از نویسنده 6
پیرمرد و بساط چایی 9
انتظار 15
رضا 20
کتک 25
زن 31
عکاس 38
فریدا 43
هواپیما 48
هاجر خانم 53
مسافر 58
تهدید 63
عروسی 68
تجسم 73
مورچه 78
نمایش 81
ضریح 87
دریا 95
پیرمرد 100
فرشته نجات 105
بابا 111
دانشگاه 116
سمعک 121
آقای لی 126
بچه 131
چقد دیر کرده بود 136
صدای خش خش برگ 141
مهربانو 145

 

 

 

 

کیوسک تلفن رو خاک گرفته بود، زن نفس عمیقی کشید و یه سکه انداخت تو دهنه تلفن، غیژ غیژ کنان سکه پایین رفت. زن با گوشه لبش چادرشو جمع کرد و چند تا شماره رو با سرعت گرفت. تلفن زن خورد ولی کسی برنداشت، دوباره زنگ خورد… زن صورتشو را از روی تلفن برداشت و به گوشه نامعلومی خیره شد. چشمای قهوه‌ایش که تازگیا کم سو هم شده بود پر از آب بود، با چادر آب دماغ و چشاشو گرفت.
آروم زیر لفظ چیزی گفت، گوشی رو گذاشت و دوباره زنگ زد. این بار بدون معطلی گفت: سلام حاج‌آقا… خوبی… چه خبر… خسته نباشی… حاجی نمیدونم چرا این موقع روز بهت زنگ زدم… فقط دیدم بی‌تابم و آروم و قرار ندارم گفتم یه زنگ بزنم. دیشب زری و بچه‌هاش اونجا بودن، مریمم دختر کوچیکشو آورده بود اینقد داد و بیداد کردن بچه‌ها که الانم انگار تو سرم توپ ترکیده. دیروز عصری برای بچه¬های پرستو کلوچه پختم، نتونستم بیام ببینمت، امروز گفتم بخدا حاجی الان دل نگرون شده اومدم زنگ زدم مغازه‌ات.
با گوشه چادرش، دماغشو پاک کرد و یه کم دس دس کرد و دوباره گفت؛ حاجی هوا سرد شده مواظب خودت باش تروخدا. منم مواظب همه هستم. با دودلی گفت خدا نگهدارت باش عزیز دلم. عزیز دل رو آروم گفت. گوشی رو گذاشت و چند دقیقه تکیه زد به تلفن خاک خورده. سرشو بلند کرد و دوباره به یه نقطه خیره شد، قطره اشکی از چشم چپش سرازیر شد که نمیذاشت جمله روی شیشه رو ببینه.
هفته دیگه باید برم بهشت‌زهرا حاجی رو ببینم و بهش بگم که این سال¬ها چقد دوسش داشتم.

 

 

 

The phone booth was covered in dirt. The woman took a deep breath and threw a coin into the aperture of the phone. The coin went down screeching. The woman folded her chador with the corner of her lip and quickly dialed a few numbers. The phone rang but no one answered. It rang again … The woman lifted her face from the phone and stared at an unknown corner. Her recently dimmed brown eyes were full of water. She wiped her nose and eyes with her chador.
She mumbled, put down the phone, and called again… This time, she said without delay: Hello Hajj Agha … How are you? … What’s up? … Hope you are well… Haji, I don’t know why I called you at this time of day. I was just impatient and restless, so I decided to call you. Zari and her children were here last night. She had brought her little daughter Maryam. The children shouted so loudly that it was as if a ball has exploded in my head. I baked cookies for Parastoo’s children yesterday evening, and I could not come to see you. I thought to myself today that Haji must be worried now, so I called your shop.
She wiped her nose with the corner of her chador, hesitated a bit, and said again, “Haji, the weather is cold. Please take care of yourself, I’m taking care of everyone.” “God bless you, my dear,” she said hesitantly. “My dear,” was said slowly by her. She put down the phone, leaned on the soiled phone for a few minutes, raised her head, and stared at one point again. A tear flowed from her left eye that prevented her from seeing the sentence on the glass.
I have to go to Behesht-e Zahra next week, see Haji, and tell him how much I loved him all these years

تعداد صفحات

146

شابک

978-622-5572-02-7

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.