404,600 تومان
تعداد صفحات | 289 |
---|---|
شابک | 978-622-5950-71-9 |
خسته بود، خسته از شونزده سال زندگی، خسته از گذشت¬ها، خسته از عبورها، خسته از دلواپسی¬ها، خسته از فراز و نشیب¬ها، خسته از جزر و مدها.
داخل مغازه کوچیکش که محل کسبش بود، مغازه¬ای که بوی قهوه-اش مشتری¬های ریز و درشت را به آنجا می¬کشوند، نشسته بود و به گذشته¬ی بر باد رفته¬ش فکر می¬کرد. با هر فکری که تو سرش به گردش درمیومد قطره اشکی آروم روی گونه¬ش می¬غلطید و آهی خفیف سرمی¬داد.
دلش گرفته بود، از آدما، از رفتاراشون، از فکراشون، ولی باید به تمام این ضعف¬ها و دل¬نگرانی¬ها خاتمه می¬داد و اون¬ها تو در سینه خودش حبس می¬کرد. باید قوی باشه، قوی مثل کوه.
گاهی به اندام کوچیک خودش نگاه می¬کرد، گاهی به آسمون، گویا تو دل خودش با خداش نجوا می¬کرد و می¬گفت، خدایا با این جثه کوچیکم، با این تنه ضعیفم، با این حال پریشونم، توقع زیادی برای قوی بودنم نیست! می¬تونم؟ از عهده¬ش برمیام؟ تو یاریم کن، تو پناهم باش.
برای بیست و هشتم خرداد قراره محضر داشت برای ثبت و خوندن صیغه طلاق. تازه اوایل خرداد بود. هر روز که از خواب بیدار می¬شد، دلشوره¬ی ریزی همراهیش می¬کرد. اگر هم می¬خواست آروم باشه، این دلشوره¬ها نمیذاشت و آرامش درونشو ازش می¬گرفت.
محل سکونت قبلی را خالی کرده بودند و تحویل صاحب¬خونه داده بودند. زیباسادات به همراه دو فرزند زیباش به خانه¬ی پدریش برگشتند و زندگی جدیدشونو که روزگار براشون رقم زده بود، آغاز کردند. «آقا چه آغازی!!»
نعمت بزرگی خدا به اون داده بود (وجود مادری مهربون) که براش خود خدا بود.
مادر مهربونش با آغوشی گرم پذیرای اون و فرزنداش شد. دو روز بود که ماجرای جداییش را به مادر گفته بود و مادر مهربونش پس از کلی غم و گریه و بی¬قراری، تقدیر دخترشو پذیرفته بود و حالا می¬خواست با وجودش سقفی باشه برای دل بی¬قرار و رنجیده دخترش.
صبح¬ها زود از خواب بیدار می¬شد و با ماشین، خودشو به محل کارش می¬رسوند. آخه فاصله¬ی منزل مادرش تا مغازه¬ش زیاد بود، از حالا به بعد مجبور بود برای ساعتای استراحت و ناهار داخل مغازه بمونه تا ساعت کاری عصر شروع بشه و شب به خونه¬ی مادر برگرده.
آخرای فصل بهار و تابستونو کلاً به همین منوال باید می¬گذروند
(صبح¬ها زود از خونه بیرون بیاد و شب¬ها دیر به خونه¬ی مادر برگرده).
فرزندانش هم تو این فاصله کاری و نبود زیباسادات، کنار مادربزرگ مهربونشون روزها رو سپری می¬کردند.
روزای آخر هفته رو هم برای استراحت تو خونه¬ی مادر نمی¬موند و به مغازه¬ش برای کار و تلاش می¬رفت. هرچی مادر اصرار می¬کرد که روز تعطیل آخر هفته رو استراحت کنه و به فکر سلامتیش باشه، اون قبول نمی¬کرد و تو جواب به مادر می¬گفت: «دوست دارم تنها باشم و تو خلوت خودم، به دور از آدما، حتی هم¬خونه¬های خودم، شاید بتونم اینجوری آرامش را به وجود بی¬قرارم برگردونم».
روزهاش پشت سر هم سپری می¬شد ولی با غم، با ناامیدی، با بی¬حوصلگی.
تمام وقتش را تو مغازه کوچیکش سپری می¬کرد و مشتری¬ها و ویزیتورهای زیادی تو اونجا رفت¬وآمد داشتند. می¬خواست حواسشو پرت کنه، خودشو سرگرم کنه. با وجود مشتری¬هاش، با وجود همکاراش، با وجود ویزیتوراش، ولی این غم سنگین لعنتی تمام وجودشو در بر گرفته بود و تازگیا ترسم به غماش اضافه شده بود. ترس آینده¬ی فرزندانش، ترس از دست دادن فرزندانش، ترس بی-پناهی¬ش، ترس بی¬کسی¬ش.
تو مغازه کوچیکش گاهی به امور مشتریا می¬پرداخت، گاهی با وکیلش صحبت می¬کرد برای انجام کاراش، گاهی به حساب و کتاب مشغول می¬شد، و گاهی هم … .
گاهی نه، تمامش به گذشته¬ی بر باد رفتش فکر می¬کرد و با این سؤال همیشگی تو ذهنش که چی شد و چی گذشت؟!!
روزی مثل روزای همیشگیش در حال حساب کتاب کردن فاکتورا بود که متوجه حضور یه آدم قدبلند و لباس مشکی با چهره¬ی سبزه و ته-ریش مشکی بالای سرش شد.
سرشو بالا آورد و گفت: «بفرمایید».
جوانک گفت: «من ویزیتور شرکت محصولات خارجی هستم با این برند. برای همکاری و خرید به مغازه¬ی شما مراجعه کردم».
زیباسادات آروم سرشو پایین آورد و گفت: «ممنونم خرید نداریم از این شرکت. می¬تونید به مغازه¬ی ته پاساژ (راسته) مراجعه کنید. از همکارام هستن، به احتمال زیاد ایشون از شما خرید می¬کنن».
پسر جوان آروم بازدم حبس کرده¬ی خودشو آزاد کرد و گفت: «چرا؟! چرا شما خرید ندارید و با این صراحت اعلام می¬کنید؟ حالا لیست اجناس ما رو مشاهده کنید، شاید نظرتون عوض بشه و سفارش داشتید».
زیباسادات لبخندی شیرین بر لباش جاری کرد و گفت: «نمی¬دونم، دوست نداریم، حال نمی¬کنیم از شما خرید کنیم».
پسر جوان لبخندی تلخ را در جواب زیباسادات بر لبانش نشوند و گفت: «می¬تونم روی کاناپه بشینم؟»
زیباسادات با اشاره¬ی دست اونو به نشستن روی کاناپه ترغیب کرد. پسر جوانِ مومشکی، تبلت خودشو درآورد و شروع کرد به انجام یه سری کاراش در تبلت.
زیباسادات آروم تو دلش گفت: «چه جوون زشت و سیاه و در عین حال پررویی. خب خرید ندارم دیگه، نشستنت چیه روی کاناپه مغازه؟!!»
تو همین زمزمه های درونی خودش بود که صدای پسر جوون مومشکی سکوت مغازه رو شکست و گفت: «خب پس خرید ندارید. از دستِ شما خانوما، پس بریم ما!!»
زیباسادات هم تو جواب پسر جوون گفت: «بله بفرمایید، گفتم که خرید ندارم، از دست شما آقایون».
نیش خیز معنادارِ پسر جوون و خداحافظی اون، پایانِ ساعت کاری صبح اون روز رو براش رقم زد.
بعد از پایان ساعت کاری شیفت عصر، سوار ماشین شد و به خونه¬ی مادر برگشت. وقتی به در خونه¬ی مادر رسید، متوجه ماشین برادرش شد که جلوی در پارک شده بود. خودشو مرتب کرد و زنگ زد و به داخل حیاط خونه رفت.
هر دو فرزندش هر شب به استقبالش می¬آیند و زیباسادات را تو حیاط خونه¬ی مادربزرگ به آغوش می¬کشیدن و تقاضای بوسه¬ی مادرانه رو ازش داشتن و دست تو دست مادرشون به داخل خونه می¬رفتن.
وقتی وارد پذیرایی خونه شدن شروع کرد به همه سلام سلام سلام خوبید شما خوبید ممنونم. خوشحالم از دیدنتون … و بعد از احوالپرسی با برادرش به داخل اتاق رفت برای تعویض لباساش و شست دستاش و شروع استراحت. تو همین موقع مادرش وارد اتاق شد و مثل هر شب با گفتن کلمه¬ی خسته نباشی، خستگی رو کامل از تن زیباسادات بیرون آورد و گفت: «می¬دونم خسته¬ای گلم ولی بیا کمی کنار برادرت و برادرزاده¬هات بشین و بمون تا حالت بهتر بشه و چای بنوشی و خستگیت دربیاد تا شامو حاضر کنم و بیارم».
زیباسادات بعد از تعویض لباساش و شستن دست و صورتش، به جمع مهمونا پیوست و اون شب رو کنار اونا سپری کرد و پس از رفتن مهمونا، به تختواب خودش رفت و از شدت خستگی زیاد بیهوش شد.
امروز صبح خیلی کار داشت، حتماً باید با وکیلش و محضر تماس
می¬گرفت برای تنظیم وقت و اعمال کارهای مربوطه. دو روز مانده بود به بیست و هشتم خرداد. همه¬ی کارها و مدارکو باید تو این دو روز آماده می¬کرد. از صبح استرس عجیبی داشت، خیلی عجیب ولی
بی¬توجه به اون، به امور کارهاش می¬پرداخت تا کاری عقب نندازه.
به هیچ¬کس نگفته بود که قراره برای پس فردا ثبت طلاق و صیغه اون انجام بشه، به هیچ¬کس.
خودش بود و فکرش و دل بی¬قرارش و احساسات نافرجامش.
خلاصه خودش باید دلشو آروم می¬کرد.
خودش باید فکرشو آزاد می¬کرد. خودش باید ¬مرهم زخماش می¬شد. آخه به خودش قول قوی بودن داده بود.
طولِ مسیر اومدن به سر کار…..
تعداد صفحات | 289 |
---|---|
شابک | 978-622-5950-71-9 |