۹۹,۰۰۰ تومان Original price was: ۹۹,۰۰۰ تومان.۸۴,۱۵۰ تومانCurrent price is: ۸۴,۱۵۰ تومان.
تعداد صفحات | 42 |
---|---|
شابک | 978-622-378-130-8 |
انتشارات |
کتاب خانهی متروک رمانی اسرارآمیز و پر از هیجان است که داستانی جذاب و تاملبرانگیز را روایت میکند. این اثر خوانندگان را به جهانی میبرد که در آن مرز میان گذشته و حال محو میشود و رازهایی نهفته در یک خانهی فراموششده آشکار میشوند.
خانهی متروک داستان زنی جوان را روایت میکند که بهدنبال کشف گذشتهای گمشده به خانهای بازمیگردد که زمانی پر از زندگی و عشق بوده است. اما اکنون این خانه متروک و رازآلود به نظر میرسد و هر گوشهاش داستانی ناگفته دارد. او با جستجو در دل تاریکیها و رازهای مدفون، با حقیقتی تلخ و تکاندهنده روبهرو میشود که زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد.
اگر به داستانهایی پر از رمز و راز و درعینحال احساسی علاقه دارید، کتاب خانهی متروک برای شماست. این رمان شما را به سفری هیجانانگیز میبرد که در آن باید همراه با شخصیت اصلی، پرده از اسرار گذشته بردارید و با واقعیت روبهرو شوید.
برای خرید کتاب خانهی متروک و آشنا شدن با داستانی پر از رمز و راز، به فروشگاه سایت مراجعه کنید یا با ما تماس بگیرید. این کتاب یک تجربهی بینظیر از کشف رازها و مواجهه با حقایق است که تا مدتها در ذهن شما باقی خواهد ماند.
عنوان صفحه
قسمت اول 12
قسمت دوم 15
قسمت سوم 19
قسمت چهارم 25
قسمت پنجم 31
قسمت ششم 37
بهطرف رختخواب رفتم، همه در خواب عمیقی بودند. گمان نمیکردم متوجه آمدن من شده باشند. لباسهایم را از تن خارج کردم و وارد رختخوابم شدم، هنوز ترس و دلهره در وجودم بود، خیلی میلرزیدم. آن شب کابوسهای وحشتناکی را میدیدم. صبح زود با صدای بلند مادرم که فریاد میزد: نیکی بلند شو مدرسهات دیر شده از خواب برخاستم. کمی گیج بودم؛ اما وقتی صورتم را شستم خنکی آب مرا حال آورد. مادر گفت: من دارم میروم بیرون، صبحانهات آماده است. صبحانه بخور و زودتر برو مدرسه.
وقتی مادر رفت خیال داشتم اصلاً امروز به مدرسه نروم. خیلی خسته بودم؛ اما اگر نمیرفتم آقای معلم حتماً بازخواست میکرد؛ بنابراین صبحانه را هولکی خوردم و کیفم را برداشته و بهطرف مدرسه راه افتادم. وقتی از دو کوچه رد شدم باز هم نیم نگاهی به آن طرف خیابان که خانه متروکِ در آنجا بود انداختم. احساس کردم همان شبح دارد مرا نگاه میکند. بهسرعت از آنجا گذشتم. وسط راه مثل همیشه جورجا منتظرم بود. جورجا دختری خوب است، البته گاهی به او حسودی میکنم؛ چون نمرههای او خیلی بهتر از من است.
در واقع او شاگرد اول کلاس است. بیشتر بچهها در مدرسه به او احترام میگذارند. آخر او خیلی مهربان است. معلمها هم خیلی او را دوست دارند. او با آن چشمهای آبی و موهای طلایی خیلی بانمک به نظر میرسد. مخصوصاً آن وقتهایی که پیراهن قرمز گلدارش را به تن میکند، زیبایی او بیشتر جلوه میکند. به او که نزدیک میشوم او با لبخندی دلنشین به طرفم میآید. سلام جورجا! سلام نیکی! حالت چطور است؟ ممنونم، خوبم. چرا امروز ساکت هستی؟ لبخندی میزنم و میگویم: جورجا اصلاً باورت نمیشود اگر بگویم که دیشب به کجا رفته بودم.
جورجا با تعجّب میپرسد: مگر کجا رفته بودی که این قدر شوق میکنی؟ به او میگویم جورجا قسم بخور که به کسی نمیگویی. قسم میخورم. من دیروز به آن خانۀ متروک رفته بودم و آن شبح را هم دیدم. جورجا با صدای بلند میخندد و میگوید: چی! تو به آن خانه رفته بودی؟ آه! نیکی اصلاً باور نمیکنم. وقتی قسم میخورم و تمام جریانات دیشب را برایش تعریف میکنم؛ بالاخره باورش میشود و با خوشحالی میگوید: نیکی تو واقعاً پسر شجاعی هستی. به من قول بده اگر دفعه بعد به آنجا رفتی مرا هم با خود ببری.
در حالی که کمی ترس در درونم وجود دارد به او میگویم، راستش را بخواهی دیشب خیلی ترسیده بودم؛ اما باز هم خیلی کنجکاو هستم که به آنجا بروم. باشد تو فردا شب خودت را آماده کن. ضمناً چراغ قوه فراموشت نشود. جورجا با خوشحالی میگوید: نیکی واقعاً از تو ممنونم. خیلی دلم میخواهد به آنجا بروم؛ اما تنهایی میترسم؛ ولی با تو که باشم گمان نمیکنم. آن روز سر کلاس اصلاً حواسم به درس نبود، بیشتر به آن شبح فکر میکردم. دو سه بار هم آقای معلم متوجه شد که من اصلاً به درس او گوش نمیدهم و برای همین آن روز مرا از کلاس بیرون کرد. فردای آن روز یکشنبه بود و ما تعطیل بودیم.
مادر اصرار زیادی داشت تا برای دعا به کلیسا برویم. من هم برای اینکه دل مادرم را نشکنم حرف او را قبول کردم و ما آن روز به کلیسا رفتیم. جورجا هم آمده بود، البته همراه با پدر و مادرش و برادر کوچولویش جان. او وقتی مرا دید لبخندی زود و با اشاره به من فهماند که امشب منتظر است. آن شب من زودتر شام خوردم و برای خوابیدن به اتاقم رفتم. هنوز چند لحظهای نگذشته بود که سنگ کوچکی به پنجره اتاقم خورد و مرا به خود آورد.
بلند شدم بهطرف پنجره رفتم. جورجا با چراغ قوهاش علامت داد و من خودم را آماده کردم و خیلی آرام به بیرون خانه رفتم. هر دو بدون اینکه حرفی بزنیم بهطرف خانۀ متروکِ راه افتادیم. امشب بر عکس شبهای گذشته هوا گرگ و میش بود و تقریباً بادی در حال وزیدن. من کمی سردم شده بود؛ ولی به روی خودم نیاوردم. کمکم داشتیم به خانه متروکِ نزدیک میشدیم. جورجا خوشحال به نظر میرسید.
تعداد صفحات | 42 |
---|---|
شابک | 978-622-378-130-8 |
انتشارات |
.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه ارسال کنند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.