گوشهای از ذهنم را در لابهلای دیوارهای خانه دایی جا گذاشتم.
من بودم و دنیایی از صداهای عجیب و غریب که نمیتوانستم آن را نظم دهم، جایی دور از ذهنم به صورت تاریک و تیره، خاطراتی عجیب نقش بسته که نمیتوانم آن را به صورت واضح دستهبندی کنم. فضایی تیره و تار است که خلاصی برای آن وجود ندارد.
در آستانه هفت سالگی و دوران خوش مدرسه، تصویری مبهم از حیاطی پر از مرغ و خروس دارم. سرخوشم و بوی مشک و نان تازه که به من امید زندگی کردن میداد. دویدن از صبح تا شب، عادت کودکیم بود و بازی کردن با گل و کلوخ و بازی با بچههای روستا، بزرگترین تفریح من بود. تنها مونس من خواهری از خودم بزرگتر بود که دو سال زودتر از من به دنیا آمده بود. باران بود و باران…
در خانه روستایی ما، طویله تاریکی بود که همیشه جرأت نزدیک شدن به آن را نداشتیم. در دالان[1] تودرتوی آن همیشه زوزهای از درد بود که مرا میخکوب میکرد. این ترس از کودکی با من همراه شد و حالا که به آن دوران فکر میکنم، دردی عجیب در قسمت پایین سینهام آزارم میدهد.
نفس با چشمانی پر از سؤال، من را که در خاطرات گذشته گم شده بودم به خودم آورد. چشمانی آبی با رگهای سبز که از مادرم به ارث برده بود و نگاهی وحشتزده از مادری که بیگمان دارد نفسهای آخرش را میکشد.
مکثی کرد و سرش را با شدت تکان داد تا متوجه نگاه پرسشگرش شوم. امّا من همانند دیگر اوقات چشمانم را بستم و تصویری تار از در طویله را به یاد آوردم… دردی در پایین سینهام حس کردم.
چشمانم را که باز کردم، نفس را دیدم که با قدمهای تند و با غرولند به در نزدیک شد و در را محکم پشت سرش بست….
تعداد صفحات | 94 |
---|---|
شابک | 978-622-378-464-4 |
.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.