همینطور مهرسانا با خودش حرف میزد و زمزمه میکرد. اصلاً متوجه اخر وقت اداری نبود. همکارها یکی پس از دیگری خداحافظی میکردند و میرفتند و مهرسانا هنوز در جای خودش میخ نشسته بود.
با صدای آبدارچی بانک به خودش آمد که به او میگفت: «خانم حسینی اجازه بدید لیوان نَشستهتان را از روی میز بردارم … انگار امروز قصد رفتن به منزل ندارید … حتماً دلتان نمیاد گرمای داخل بانک رو رها کنید و دوباره به سرمای خیابون قدم بذارید»…..
تعداد صفحات | 206 |
---|---|
شابک | 978-622-378-504-7 |