کتاب مادر ‏‏از ‏‏خلقتش ‏‏دست ‏‏نمی ‏‏کشد

کتاب مادر ‏‏از ‏‏خلقتش ‏‏دست ‏‏نمی ‏‏کشد

139,000 تومان

تعداد صفحات

66

شابک

978-622-5572-01-0

فهرست

دیوار 9
دریچۀ امید 21
عشق 33
نیاز 47
باور 56
رسیدن 60
زایش 65

 

 

 

 

سکوت و آرامش و تاریکی همه‌جا بود. تاریکی چه مفهوم غریبی … تاریکی زمانی کاربرد دارد که نقطۀ مقابل آن را بفهمی… بفهمی که نور چیست؟… اما این درخشش واقعاً چیست؟
در من چیزی حلول کرده که زبانم از بیانش قاصر است.
درونی بی‌تاب دارم که همانند ماهی راه را گم کرده…
درون زوزه‌ای می‌پیچد. مرا به‌سوی خود فرامی‌خواند.
آماده‌ام.
برای پرسشگری آماده‌ام.
قرار است دوباره در قالبی کهن و افکاری پر نغز زاده شوم.
خودم را می‌بینم در کالبدی پیچیده از خون و سرخی…
خودم را می‌بینم غرق در طوفانی سهمگین…
من هیچ چیز را نشکستم… فقط خود را یافتم.
من دوباره بازمی‌گردم
در کالبدی عظیم و پیچیده. خودم را می‌بینم در عمق دیوارهای سرکشیده از درد و تاریکی…
کورسویی از دور نزدیک می‌شود… عمیق و سوزان…
من دوباره متولد خواهم شد در کالبدی از گره‌های باز نشده…
خودم را دیدم.
در من روحی دمیده شده و حال از آن روح، روح دیگری خلق می‌شود تا شاید راه هدایت را روشن کند.
عشق را می‌بینم که درونم رشد کرده…
خودم را می‌بینم در آینه دیگری…
تو را می‌بینم…
حسی ابدی و همیشگی… نه خوب و نه بد…
درد می‌کشم… از درون تیری در درونم رها شده…
سخت و طولانی…
درد می‌کشم… به خاطر نفس کشیدن خودم در درون خودم…
غرق می‌شوم و تو را می‌بینم…
دو چشم گرد و روشنایی بی‌پایان…
گفتند مرده‌ای و من مرده بودم
گفتند نفس می‌کشی و من نفس کشیدم…
حالم را رونق بده… ای اسیر دیوارهای خونین…
را به خود بازگردان…
سکوت با ضرباتی متداوم شکست…
هر چند ثانیه یک‌بار…گامپ…گامپ… گامپ…
حس گرما و سرما… دو تقابل نابرابر… گاهی سرد و گاهی گرم…
نه حرکتی و نه سکونی… می‌دانی که در تاریک‌ترین و دورترین نقطه دنیایی ولی این دوری با دیواری نازک احاطه‌شده…
باز هم سکوت… باز هم تاریکی…
زایش و رویش… حس درد… و باز هم تاریکی و سکوت…
حسی مابین بیهوشی و هوشیاری… حسی بین بودن و نبودن…
غرق شدن در یک آب و معلق ماندن در یک آب…
تکان نخوردن… ترسیدن… حضور و عدم حضور… شوق… آرامش… و ترس.
اندوه و درد در فضای بسته… انگار قبری بود که از آب پرشده باشد ولی باز هم بتوان در آن طاقت و تحمل آورد… انگار داخل گودالی رها شده‌ای که راه فراری نداری… انگار که همه چیز حول و محور تو می‌چرخد که اگر زمانی تکان بخوری چیزی می‌شکند و درد را تولید می‌کند…
ترجیح می‌دهی آرام باشی و تنها به صدای گامپ…گامپ… گامپ گوش فرا دهی…
فقط صدای گامپ… گامپ… گامپ می‌تواند تو را از خودت دور کند وگرنه مدام به خودت فکر می‌کنی… تنها به خودت و غرق در ظلمت می‌شوی… همانند انسانی که راهش را در میان مه گم کرده و کورمال‌کورمال به جلو حرکت می‌کند… نمی‌تواند بداند کجاست و چه می‌کند… تنها به دنبال حس خویش است که جا نماند و تنها به جلو حرکت کند…
پایان دیوار چیست… کورمال‌کورمال لمس می‌کنم…
چه چیز عجیبی است…
تاریکی محض رخنه کرده… صدا قطع شده…
هیچ چیزی نیست جز تاریکی و سکوت…
چه اتفاق دارد می‌افتد که هیچ چیزی رو حس نمی‌کنی…
انگار وجود نداری، خود وجود هم وجود نداره…
نیستی مطلق
ترجیح می¬دهی بخوابی… بخوابی و به هیچ چیزی فکر نکنی…
نه گرما رو بفهمی و نه سرما رو… این‌طرف دیوار هیچ خبری نیست… شاید آن¬طرف دیوار هم خبری نباشد… هیچ خبری نیست… جز سکوت مطلق و وحشتناک
بعضی‌اوقات حس می‌کنی داری کر می¬شوی… کر و لال … بعضی‌اوقات سکوت فریادش خیلی بلند است…
به‌طوری که از سکوت زیاد کر می¬شوی… از سکوت زیاد لال
می¬شوی… هیچ صدایی نیست… هیچ چیزی نیست.
صدای تلاطمی رو تو گوش و نه گوش، بلکه تو ذهنت حس می‌کنی… داره تو مغزت جواب می¬ده… یه صدای مهیب… انگار قرار یه چیزی منفجر بشه… یه حس بین منفجر شدن و سکوت مطلق داشتن… انگار قراره تو یه سکوت مغزت منفجر بشه… لایه‌هایی از حرکت رو حس می‌کنی… حرکت یه چیز رو تو خودت حس می‌کنی… انگار قرار توی تو یه چیزی وارد بشه… یا شایدم زنده بشه…
حس می‌کنی تمام وجودت به حرکت درآمده و پی چیزی می‌گردد… ولی همچنان ساکت و آرامی… دلت رهایی می‌طلبد…
می‌خواهی از دست خودت رها شوی و دیگر خودت را نبینی…
تحمل سخت می‌شود… انگار بسته شدی… انگار قرار بود فرار کنی و یک نفر تو را در درونش غرق کرده و راه فراری نداری…
حصار باز نخواهد شد مگر تا زمان معین… تا زمانی که به خود آیی و چیزی از تو فارغ شود…
خودت را تصور کن در دنیایی خالی از احساس… سرشار از تهی و دردهای بسیار…
حس می‌کنم دوباره در حال تولد هستم ولی این بار من متولد نمی‌شوم… کسی از من زاده می‌شود بی‌نام‌ونشان…
کسی از من زاده می‌شود که تکه‌ای از من است…
حسی متناقض در من آغاز شد. ترس و شادی…
به‌راستی من خالقم…
یک زن خالق است و آفرینش سلاح او برای شجاعتش…
در من چیزی شکل گرفته که مرا می‌خواند…
چه گرمای لطیفی که بوی ترس را نیز می‌دهد…
نکند در من چیز عجیبی خلق شود…
نکند من او را آزار دهم…
نکند درد بکشد…
نکند زمانی که من می‌خوابم او نتواند نفس بکشد…
نکند من او را بکشم…
نکند…
نکند…
خالق بودن حس عجیبی به همراه دارد… چقدر احساسم نسبت به درونم تغییر یافته…
چقدر در درونم قدرت خلق شده…
من عاشق او شدم…
هنوز او را ندیده‌ام ولی او را بی‌نهایت دوست دارم ولی از آینده واهمه دارم…
محکومم… محکومم به تحمّل کردن این دیوار و خویشتن خویشم… چرا محکوم شدم… چیزی از ذهنم عبور نمی‌کند… جز یک گرما و آرامش که در بیرون اثری از آن را نمی‌بینم… درونم پر از آشفتگی است… درونم… درون من… چه چیز شگفت‌آوری در درونم رخ داده است… که این‌گونه مرا به خودم معطوف و وابسته کرده…
رخنه‌ای در درونم ایجاد شده. سرد و بی‌محابا و دور از هر چیزی… به خویشتنم بازمی‌گردم… آشفته و بی‌قرارم… وجودم به آرامش نیازمند است…
تلنگری می‌خورم… شدید و ملایم درهم‌آمیخته… باز هم تکرار… باز هم تکرار… نوعی حیات را جست‌وجو می‌کنم… حیاتی ابدی … انگار آمده‌ام به دنبال چیزی یا به دنبال کسی… انگار گمشده‌ای دارم… انگار سال‌هاست گمش کرده‌ام… چیزی یا کسی شبیه به من… چیزی در من… چیزی درون من… و شاید خود من…
من گم شدم… در حجمی بی‌پایان گم شدم… در پشت دیواری بی‌انتها گم شدم… دیواری که انتهایی ندارد … من را کسی گم کرده است… ولی چرا از این گم‌شدنم هراسی ندارم…
ترس… چه واژه آشنا و غریبه‌ای… ترس از همه چیز… ترس از همه‌جا… ترس از دیوار… پشت دیوار چیست… چرا همه چیز آن‌قدر تاریک و لزج است… باید بترسم… باید از همه چیز بترسم… چرا محکومم به اینجا… تا کی محکومم…
صدا… صدایی غریب… چرا از صدا نمی‌ترسم… چرا از گذر زمان نمی‌ترسم… چرا می‌ترسم… گوش بده… تو نیز باید بترسی… از همه چیز که آن‌قدر عجیب و غریب است باید ترسید… از جهانی که تو در آن محکومی باید ترسید…
صدا هرلحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود… ولی باز هم ترسی به سراغم نمی‌آید… ترس من باید از چه چیزی و چه کسی باشد… از صدا باشد… از لحظه‌لحظه نزدیک شدن صدا که گویی مرا به ‌جای فرامی‌خواند…
من یک مادرم…
من یک پیغمبرم که پیامم آوردن یک نسل است…
من یک پیغمبرم که نسلی را با خود به گرداب دنیا می‌کشم…
من یک مادرم…
من یک مادرم…
در فراسوی زندگی من چراغی خاموش شده است. نمی‌دانم دوباره روشن می‌شود یا نه…
آغاز می‌کنم دردی را که درمانی برایش نیست…
غمی بزرگ و مملو از آوارگی …
از دست دادن خودم… به خودم نگاه که می‌کنم دردی در من پنهان شده که مرا به‌سوی خویش فرامی‌خواند…
متروکم و در خود گم شده‌ام… می‌گریم… باز هم می‌گریم…
تا ابد نمی‌توانم بخندم…
دیگر نمی‌توانم بخندم…
هیچ حسی در دنیا ویرانگرتر از تنهایی نیست. البته تنهایی که نتوان در آن احساسات را حتی به خودت بگویی. تنها باید بگذری و زمان را بشنوی…
آرام‌آرام بگذری…
از همه چیزی که تو را احاطه کرده… قلبی را به تپش درآوری…
زندگی را به مسلخ بکشی…
و دردی را در خود پرورش دهی…
زندگی چیزی جز گذرگاهی واهی نیست که تو را به ابدیت وصل می‌کند.
هرگز احساساتت را بی‌گمان به تصویر نکش…
گذر کن و بدان که تنها خویشتن خویشی که باقی می‌مانی…
دردی بی‌پایان که انتهایی ندارد.
دردی وامانده از انکار…
ما انسان‌ها خود دیواری متروکه‌ایم که هر لحظه در حال فروریختنیم…
شاید دور… شاید نزدیک…
تا پایان راهی نمانده…
نوری را در تاریکی می‌بینی.
به سویش می‌روم… فقط آرامش وجود دارد…
دردی نیست… دل‌تنگی نیست… اشکی نیست… شوقی برای وجود داشتن همراه است.
شوق و دردی که ملازم هم هستند.
دستانم را می‌گیرم و در تلألؤ سفر بی‌پایان گم می‌شوم… راهی دراز در پیش است.
به عقب نگاه نکن تا پشیمان نشوی…
تنها عشق را ببین و درک کن…
زندگی در راهی پیوسته وجود دارد… عشقی عجیب و دور…
خار می‌بینم در ظلمت و تاریکی انسان‌ها… انسان‌هایی که میل زیستن را از آدمی می‌گیرند و قدرت تولید را کم می‌کنند.
زندگی زجری عظیم است که رهایی از آن نیست…
درد است و آه و رنج که نمی‌توان از آن دست کشید…
شاید خودکشی و خودشناسی همگی یک ریشه دارند و خودکشی تصمیم گرفته که دیگر نباشد…
شاید فرزندی که در آدمی به وجود می‌آید. دردی با خود بیاورد که درمانی در آینده باشد…

تعداد صفحات

66

شابک

978-622-5572-01-0

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.