۲۲۱,۲۰۰ تومان
تعداد صفحات | 158 |
---|---|
انتشارات | |
شابک | 978-622-378-767-6 |
در انبار موجود نمی باشد
یک روز سرد زمستان بود. دی ماه با صدای عصبانی و قلقل کتری به زحمت از زیر پتو دل کندم به محض بیدار شدن منظره زیبای چشم نوازی چشمم را نوازش کرد.از پنجره اتاق دیدم گنجشک بیچاره از سرما کز کرده بود کنار پنجره، پنجره را باز کردم گنجشکک سرمازده کمی جلوتر آمد.ناگهان روی شانهام چیزی حس کردم مادرم شال قرمز بافتنیاش را بر روی شانهام انداخت و گفت دخترم زود باش مدرسه ات دیر میشود.همانطور که از مورمور سرما این پا به اون پا میکردم برای بیرون رفتن از اتاق مادرم استکان به دست به استقبالم آمد و دوباره زیر لب زمزمه کرد زود باش چرا دوباره خوابت برده ،به سمت در رسیدم در رو باز کردم سوز سرما صورتم را نوازش کرد ،خواب از چشمانم پرید از سفیدی لباس حیات تاپاکی هوا و صدای جیک جیک گنجشکان و گرمی ملایم و بیجون آفتاب صورتم را نوازش داد.با عجله لباسهایم را پوشیدم و سر پا استکان چای گرمی که مادرم برایم ریخته بود را نوشیدم کیفم را برداشتم و به راه افتادم. توی راه از سرما دستم را از جیبم در نیاوردم تا به ایستگاه رنگ پریده سرد اتوبوس رسیدم اتوبوس رسید سوار شدم و مثل هر روز مسیر را طی میکردم. از کنار درختان میگذشتم درختانی که سر به فلک کشیده بودند و در مسیر خیابانهایی میگذشتم که هر روز ماشینها و عابرانی که هر کدام به سمت و سویی میروند و از کنار بچههایی که کیف به دست به مدرسه میروند میگذشتم.صبح سرزندهای بود.درختان و زیبایی گلهای کنار خیابان عظمت هستی را نمایانگر بود.وقتی خیابانها و درختها را رد میکردیم به یک بیمارستان میرسیدیم بیمارستان یادآور لحظه های خوش و سخت هر انسانی است. آدمهایی را میدیدم که وسایل به دست انتظار میکشیدند یا کارمندان بیمارستان که شیفت آنها تمام شده بود و تازه وارد بیمارستان میشدند.اتوبوس دوباره حرکت کرد تا به سمت ایستگاه بعدی برود کمی جلوتر مغازه دار مشغول تمیز کردن و مرتب کردن وسایل مغازهاش بود. مکان بعدی که سر راهم قرار میگرفت و در آن ایستگاه پیاده میشدم نانوایی بود.نان داغ و تازه خیلی لذیذ و خوشمزه بود همینطور که به مسیر ادامه میدادم همکلاسیهایم را میدیدم که هم مسیر من بودند بعضیهاشون هنوز خواب آلود و کسل و بعضیها پرهیاهو و پر سر و صدا ،با هم وارد مدرسه شدیم.اون روز گذشت ساعت ۱۲:۳. شد و دوباره صدای زنگ مدرسه به گوش رسید پرهیجانتر و پرهیاهوتر از صبح جیغ کشان و خنده بر لب از یکدیگر خداحافظی میکردیم و دوباره همین مسیر تکراری و همان اتوبوس شلوغ ،جلوی درب منزلمان رسیدم. مادرم جلوی درب را آب و جارو کرده بود و در نیمه باز بود انگار مهمانی از خانه ما تازه رفته بود. مادرم که به بدرقه مهمان رفته بود چادرش را درآورده بود و آویزان کرده بود روی طناب کنار درخت به خانه رسیدم. با یک صدای پرهیجان فریاد زدم سلام کسی بیرون درو ببندم یا بذارم باز مادرم خوشحال از بین در اتاق گفت نه مادر جان درو ببند. در حیاط رو بستم یک نگاهی انداختم به حیاط آب و جارو شده بود و رد پای مهمانی در خانه ما جا مانده بود. خانه بوی عشق میداد وارد خانه شدم کنار بخاری نشستم و به صورت مادرم نگاه میکردم که ریزریزلبخند میزد و پدرم که جلوی تلویزیون سیگار به دست نشسته بود و با زیر چشمی و با علاقه به من نگاه میکرد. سمت پدرم رفتم کنارش نشستم بوی تند سیگارش دماغم را پر کرد شروع کردم چند سرفه ریز ریز و الکی به پدرم نگاه کردم و پدرم سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد. دستش را برد سمت چای و برایم از سماور یک چای ریخت چه چای تازه دمی در استکان کمر باریک در دست پدرم اکسیر روشنی بود.قنددر دلم آب میشد چای را از دست پدرم گرفتم چای رو سر کشیدم فنجان پربود از آرامش چای داغ و خوشمزه بود. بیصبرانه منتظر بودم حس خوشحالی در آن لحظه کوتاه در زندگیم موج میخورد خوشحال بودم از اینکه کنار پدرم نشستم خوشحال بودم از اینکه کنار هم چای مینوشیمنگاههای مادرم را در افق خورشید میدیدم که داخل آشپزخانه با آن لبخند گرم روی لبانش مدام به اتاق سرک میکشیدازنگاه مادرم رد شدم اما طاقت نیاوردم به آشپزخانه رفتم و گفتم که بهانه خوبی است رو به مادرم کردم و گفتم مهمان داشتیم کسی در خانه ما بود. مادرم گفت مهم نیست بیا کمکم کن تا غذا بکشیم چشم به راه آمدن خواهرم بودم که ناگهان صدای درآمد. همچنان منتظر بودم تا مادرم کلمهای بگوید ساعتی گذشت آفتاب کم کم وسط آسمان رسید بوی غذا هوش از سرم برده بود مادرم در سینی سفره یک سبد سبزی خوردن آورد رو به من و خواهرم که تازه از راه رسیده بود و گفت کنار بخاری سفره غذا را پهن کنید. نگاه مهربان مادرم را هیچ وقت فراموش نمیکنم مادرم زن پاکیزهای بودبه غذا درست کردنش خیلی اهمیت میداد سفره را پهن کردیم سبزی خوردن و نان تازه تنوری را در سفره گذاشتیم و دوغ را که همپایه ثابت سفره خانه ما بود مادرم یک کاسه آبگوشت کشید و دستم داد.پدرم با خنده و شوخی رو کرد به من و خواهرم نسرین و با خنده گفت بخورید پدر جان نانش را بیشتر خرد کن من که حسابی گرسنه بودم اون لحظه فقط به طعم غذا فکر میکردم و متوجه به حرفهای ریز ریز مادرم و خواهرم نسرین کنار سفره نشدم انگار ناهار خوردن اون روز منو از دنیای کودکانهام رها کرد و صدای طنین انداز مادرم را شنیدم که زیر لب قربون صدقه من میرفت و تو نگاه معصومانهاش ستاره میدرخشید. خواهرم نسرین نگاهم کرد و نغمه هستی را نثار قلبم میکردناگهان صدای در شنیده شد. نسرین بلند شد و رفت در خانه را باز کرد بی بی خانم همسایه روبرویی خانهمان بود انگار به بهانه نان تازه از مادرم سوال و جوابهایی میپرسید مادرم همانگونه که به بی بی خانم با لبخند جواب میداد گاهی هم به من نگاه میکرد…..
تعداد صفحات | 158 |
---|---|
انتشارات | |
شابک | 978-622-378-767-6 |