کتاب جامعه شناسی معنا

کتاب جامعه شناسی معنا

361,200 تومان

تعداد صفحات

258

شابک

978-622-378-518-4

فهرست
مقدمه 5
فصل 1 11
رابطه اندیشه با روح و روان 11
فصل 2 57
دوست داشتن و میل جنسی 57
فصل 3 90
اهمیت «معنا» در زندگی 90
فصل 4 128
تنهایی و اهمیت روابط اجتماعی 128
فصل 5 155
تنهایی و معنای زندگی 155
فصل 6 169
تنهایی و بازگشت به خویشتن 169
فصل 7 193
شناخت خویشتن و نیازهای روحی 193
منابع 242

 

 

اهمیت «معنا» در زندگی

ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ، ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ مهمی‌است ﻛﻪ ﻫﻤﺰﺍﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺟﺪﻳﺪ ﻭ ﺩﻧﻴﺎﻱ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﺩﻭﭼﻨﺪﺍﻥ ﻳﺎﻓﺘﻪاست، ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺟﺪﻳﺪ ﺩﺭ ﻫﻴﺎﻫﻮﻱ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪﻫﺎﻱ ﺍﻣﺮﻭﺯﻱ، ﺩﭼﺎﺭ ﺳﺮﮔﺸﺘﮕﻲ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺷﺪﻩ، ﺗﺎ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺮﻥ ﺑﻴﺴﺘﻢ، ﻣﻬﻢﺗﺮﻳﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺭﻭﺍﻥﺷﻨﺎﺳﻲ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻬﻲ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺸﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺩﻳﮕﺮ، ﺑﻼﻫﺎ ﻭ ﻣﺼﻴﺒﺖﻫﺎ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺳﻮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺣﺎﻃﻪ ﻛﺮﺩﻩ، ﻟﺤﻈﻪﺍﻱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻧﻤﻲﻛﻨﺪ. (ﺑﻠﻨﺪﻗﺎﻣﺖﭘﻮﺭ، ﻓﺘﺤﻌﻠﻲ، 1401: 160) ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺟﺪﻳﺪ که در کشورهای غربی خود را از مذهب و اعتقاد به خدا نیز دور کرده است، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﻭ ﺑﻲﻳﺎﻭﺭ ﻣﻲﺑﻴﻨﺪ ﻭ ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﻲﻳﺎﺑﺪ ﻭ ﺩﭼﺎﺭ ﻳﺄﺱ ﻭ ﭘﻮﭼﻲ ﻣﻲﮔﺮﺩﺩ. این امر در حالی است که ﻣﻴﻞ ﺑﻪ ﺟﺴﺖﻭﺟﻮﻱ ﻣﻌﻨﺎ ﻭ ﺩﺳﺘﻴﺎﺑﻲ ﺑﻪ ﺁﻥ، ﻋﻨﺼﺮﻱ ﺍﺳﺎﺳﻲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍست. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﻮﺟﻮﺩﻱ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺗﺠﺮﺑﻪﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﻳﺪﺍﺩﻫﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﺸﻴﺪﻥ ﻣﻌﻨﺎ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻥﻫﺎ ﺍﺳﺖ (ﺍﻣﻮﻧﺰ، ۲۰۰۵ ) ﺍﻳﻦ ﻛﺸﺶ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻌﻨﺎ، ﻣﻜﺎﻧﻴﺰﻣﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﺯ ﻃﺮﻳﻖ ﺁﻥ ﻣﻲﻛﻮﺷﻨﺪ ﺛﺒﺎﺗﻲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻲﺛﺒﺎﺕ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻛﻨﻨﺪ (ﺑﺎﻭﻣﻴﺴﺘﺮ ﻭ ﻭﻭﻫﺰ، 2002)

ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﭼﻴﺴﺘﻲ “ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ” ﻛﺘﺐ ﻭ ﻣﻘﺎﻻﺕ ﻣﺘﻌﺪﺩﻱ ﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﺯ ﺩﻗﻴﻖﺗﺮﻳﻦ ﻭ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻣﺒﺎﺣﺚ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﺪﻩ، ﻣﻘﺎﻟﻪ “ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ” ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺏ ﺗﺒﻴﻴﻦﻫﺎﻱ ﻓﻠﺴﻔﻲ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﺍﺑﺮﺕ ﻧﻮﺯﻳﻚ (۱۹۸۱) ﺍﺳﺖ. در بسیاری از دیدگاه‌های مطرح شده در خصوص معنا در واقع “ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ” ﻛﺎﺭﻛﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﺯﻳﺮﺍ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺍﺯ “ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ” ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻮﭼﻲ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﻭ ﻣﻌﻨﺎ ﺑﺒﺨﺸﺪ.

نقطه آغاز جستجو برای معنای زندگی مواجه شدن با سوال من کیستم است؟ همیشه خیال می‌کنیم که خودمان یا آن “من درونی ” خودمان را می‌شناسیم اما آن ” من درونی” همیشه در میان شخصیت‌ها و نقش‌هایی که جامعه به شما تحمیل کرده، گم می‌شود؛ اما من کیستم؟ مهم‌ترین سؤالی است که در زندگی فرد رخ می‌دهد؛ زیرا سرآغاز بازگشت از زندگی غیر اصیل یا زندگی عاریتی به زندگی اصیل خواهد بود از این رو فیلسوف بزرگ هایدیگر، یکی از نشانه‌های زندگی اصیل را مواجه شدن انسان با پرسش از هستی خود، می‌داند. پرسش از من کیستم؟ به عبارت دیگر پرسش از معناداری زندگی، وقتی میسر خواهد بود که فرد خودش را در تعامل با جهان پیرامون بداند؛ یعنی پرسش من کیستم در درجه اول در ارتباط انسان با جهان پیرامون معنا دارد. چنین ارتباط انسان با تک تک اجزا و عوامل آن شکل می‌گیرد و فرد خودش را در مجموعه عالم می‌یابد و  به تعبیر هایدیگر  در جهان بودن[1] برای انسان مشهود می‌شود. پس هرچه انسان شناخت کامل و دقیق‌تری نسبت به ظرایف و لطایف جهانی که در آن زندگی می‌کند داشته باشد، بیشتر می‌تواند موقعیت خود و به طبع آن معنا و ارزش خود را در جهان بیابد (رحمانی اصل، 1389: 155)

ﺻﺮﻑ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﻭ ﻛﺎﺭﻛﺮﺩﻱ ﺩﺍﺭﺩ، ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﻮﺟﺐ ﻣﻌﻨﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺷﻮﺩ. “ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ” ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﻫﺪﻑ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺍﺯ “ﻫﺪﻑ”، ﻫﺪﻑ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﻲ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻲ ﻭﺛﻴﻖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ـ ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ ـ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻱ «ﺍﺭﺯﺵ» ﺍﺳﺖ.

از نظر دانشمندان “ﻫﺪﻑ” ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﻏﺎﻳﺖ ﻭ ﻧﻘﻄﻪ ﭘﺎﻳﺎﻧﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻧﻴﺰ ﺍﺯ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻣﺎ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺳﺖ؛ ﺯﻳﺮﺍ ﻧﻘﻄﻪ ﻧﻬﺎﻳﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻪﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﻌﻨﺎﺑﺨﺶ ﺣﻴﺎﺕ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺍﺯ ﻣﺴﺌﻠﻪ “ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ”، “ﺍﺭﺯﺵ ﺯﻧﺪﮔﻲ” ﺍﺳﺖ. ﺍﺭﺯﺵ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻱ “ﻛﻤﺎﻝ” ﺍﺳﺖ، ﺍﻋﻢ ﺍﺯ ﻛﻤﺎﻝ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﻭ ﻳﺎ ﻛﻤﺎﻝ ﭘﻨﺪﺍﺭﻱ. ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻛﻤﺎﻝ ﺣﻘﻴﻘﻲ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﻮﺟﺐ ﻣﻲﺷﻮﺩ. ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺣﻘﻴﻘﻲ ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺍﮔﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻣﺮﻱ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻛﻤﺎﻝ ﺣﻘﻴﻘﻲ ﻧﻴﺴﺖ، ﻛﻤﺎﻝ ﺑﭙﻨﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎﺩﺍﺭ ﻣﻲﺷﻤﺮﺩ؛ ﺍﻣﺎ ـ ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ ـ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺟﻬﻞ ﻣﺮﻛﺐ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭘﻮﭺ ﻭ ﺑﻲﻣﻌﻨﺎﻳﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ. (ﺑﻠﻨﺪﻗﺎﻣﺖﭘﻮﺭ، ﻓﺘﺤﻌﻠﻲ، 1401: 171)

ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻣﻌﻨﺎ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻭ ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﻣﻲﮔﺬﺍﺭﺩ (ﻭﻥﺗﻮﻧﮕﺮﻥ ﻭ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ۲۰۱۵ )، ﺑﺎ ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﭘﮋﻭﻫﺶﻫﺎ ، ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻧﺰﺩ ﻣﺘﺨﺼﺼﺎﻥ ﻧﻴﺰ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ (ﺭﺍﻳﺎﻥ ﻭ ﺩﺳﻲ، ۲۰۰۱ )ﭘﮋﻭﻫﺶﻫﺎﻱ ﻣﺘﻌﺪﺩ ﺑﺎ ﺗﺄﻛﻴﺪ ﺑﺮ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﻧﻘﺶ ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﻓﺮﺍﺩ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﻋﺎﻣﻠﻲ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖﻛﻨﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺧﻮﺩﻛﺸﻲ ﻭﺧﺸﻮﻧﺖ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻣﻲﮔﻴﺮﻧﺪ (ﻫﻨﺮﻱ ﻭ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ۲۰۱۴ )، ﻭ ﻧﻘﺶ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﻘﺎﻱ ﻛﻴﻔﻴﺖ ﺯﻧﺪﮔﻲ (ﺣﻤﺰﻩﻟﻮﺋﻴﺎﻥ، ﺑﺸﺎﺭﺕ، ﺭﺣﻴﻤﻲﻧﮋﺍﺩ، ﺯﻣﺎﻧﻴﺎﻥ ﻭ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﻲ، ۱۳۹۸ )، ﻭ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﺛﺒﺎﺕ ﻫﻴﺠﺎﻧﻲ ﺍﻓﺮﺍﺩ (ﺍﺳﺘﮕﺮ ﻭ ﻛﺸﺪﺍﻥ، ۲۰۱۳ )، (ﺟﻮﻛﺎﺭ ﻭ ﻛﻤﺎﻟﻲ، ۱۳۹۸ )، ﺭﺍ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻛﺮﺩﻩﺍﻧﺪ. ﻣﻌﻨﺎ ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺑﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺍﻧﮕﻴﺰﻩﺍﻱ ﺩﺭﻭﻧﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪﺷﻤﺎﺭ ﻣﻲﺭﻭﺩ، ﺳﺎﺯﻩﺍﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺸﮕﻴﺮﻱ ﺍﺯ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ، ﺑﻬﺒﻮﺩ ﺳﻼﻣﺘﻲ ﻭ ﺳﺎﺯﮔﺎﺭﻱ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖﺁﻣﻴﺰ ﺑﺎ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﻳﻚ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﺍﺋﻤﺎً ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺍﺳﺖ (ﺭﻛﺮ ﻭ ﭼﻤﺒﺮﻟﻴﻦ، ۲۰۰۰ )، ﺗﺎﻛﻨﻮﻥ دانشمندان و پژوهشگران ﻣﺘﻌﺪﺩﻱ ﺑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪﺍﻧﺪ.

امّا این معنا چیست؟ از کدام قسمت روح و روان حاصل می‌گردد؟ همه ما قطعاً لحظاتی از خوشبختی را تجربه می‌کنیم یا بهتر بگویم، لحظاتی از شادی را تجربه می‌کنیم. امّا این لحظات آن‌چنان زودگذرند که نمی‌توان امید داشت که این لحظات کوتاه دائمی و طولانی شدند. از نظر جیمز هولیس (1391) ‌رنج‌هایی که انسان در زندگی تجربه می‌کند، مرداب‌های روحی هستند که بیابان رنج‌ها را به دنبال دارند و از سوی دیگر آنها هستند که انگیزه و زمینه دستیابی به معنا را هم فراهم می‌کنند؛ یعنی در اینجا هم باز رابطه دیالکتیکی بین رنج‌ها و بین معنا در زندگی وجود دارد. معنایی که از درون انسان جاری می‌گردد و به بیرون انسان می‌رسد و زندگی او را لبریز از احساس شادی و خوشبختی می‌گرداند از این رابطه دیالکتیکی ساخته و پرداخته می‌شود.

بسیاری از مردم سخت کوش را می‌بینیم که از صبح تا شب در پی افزودن ثروت هستند. آنها چیزی فراتر از افق تنگی که ابزار رسیدن به این هدف را در بر می‌گیرد، نمی‌شناسند. ذهنشان خالی است و در نتیجه پذیرای هیچ چیز نیستند. این‌ها به عالی‌ترین لذت‌ها که لذت‌های ذهنی است، دسترسی ندارند و بیهوده می‌کوشند تا لذت‌های فراحسی را که مستلزم وقت کم امّا پول زیاد است به دست آورد و آن را گاهی بر خود روا می‌دارند که جانشین لذت‌های ذهنی شوند و آنها را درونی سازند و سرانجام اگر خیلی خوش اقبال باشند و بختشان یاری کند، به قول شوپنهاور حاصل زندگیشان این خواهد بود که تلّ بزرگی از پول را یا برای افزودن، یا برای به باد دادن، به وارثین خود واگذارند؛ بنابراین چنین زندگانی که با قیافه جدیدی و حالتی حاکی از اهمیت سپری می‌شود به همان اندازه ابلهانه است که زندگی کسانی که نمادشان کلاه زنگوله داری همانند دلقکان است (شوپنهاور، ۱۳۸۷: ۳۷). در نگاه شوپنهاور اگر در زندگی معنا وجود نداشته باشد همه چیز از دست رفته است.

نکته‌ای که در اینجا باید به آن توجه شود این است که فرایند شکل‌گیری آگاهی در خصوص شناخت ابعاد ناشناخته درونی ما، از طریق قطع ارتباط با دیگران، یا تمایل، یا ارتباط یا کسانی که تنها همانند خودِ ما می‌اندیشند شکل نمی‌گیرد؛ بلکه از رابطه‌ای دیالکتیکی پیروی می‌کند که در این رابطه ارتباط با کسانی که مثل ما نیستند هم می‌تواند در رشد آگاهی ما از خودمان بسیار تاثیرگذار باشد. آنها که هرگز ما را درک نکرده‌اند یا اصطلاحا ما را نفهمیده‌اند و از اندیشه ما بسیار دور هستند هم می‌توانند درس‌هایی را به ما در خصوص ابعاد ناشناخته درونمان ارائه دهند که در رشد شخصیت و آگاهی ما بی‌نظیر است. آنها با نفهمیدنشان بزرگترین ابعاد روانی درون ما را برایمان آشکار می‌کنند، ابعادی که هرگز از وجوشان اطلاع نداشته‌ایم و در ناخودآگاه ما قرار داشته است. هرچند که نفهمیدنِ آنها همزمان زخم‌هایی را بر روان ما بر جای می‌گذارد اما این تجربیات در همان زمان هم قادر است درس‌هایی به ما بیاموزند که در صورت نبودن این رابطه هرگز درک نمی‌کردیم. همیشه آگاهی با رنج همراه است و نفهمیدن‌های دیگران رنج را به دنبال خواهد داشت که به رشد آگاهی در ما کمک خواهد کرد.

زمانی که از اندیشه یا احساسات درک درستی در دیگران حاصل نمی‌شود، ما با ابعادی از روان و نیازهای درونمان آشنا می‌شویم که سبب پیدایش این رابطه بوده است. نیازهایی ما را به سمت ارتباط با چنین افرادی سوق داده است که اگر آنها را درک نکنیم ارتباط مخرب و ویرانگر روان، دوباره باز تکرار خواهد شد. در اینجا مشخص است که ما باید رنج و علت پیدایش آن را در خودمان کشف کنیم. این رابطه دیالکتیکی از یک طرف به این موضوع اشاره دارد که دیگران و ارتباط با دیگرانی که شما را درک نمی‌کنند باعث می‌شوند که زخم‌های عمیقی به روح و روانتان بنشیند. امّا از سوی دیگر همین زخم‌ها است که فرایند آگاهی را درشما ایجاد می‌کند.

شوپنهاور می‌گوید: «به طور قطع نمی‌توان به کسی جز خویشتن امید بست و از سوی دیگر، ناراحتی‌ها، زیان‌ها، خطرات و دلزدگی‌هایی که در اثر بودن با دیگران به وجود می‌آید نه تنها بی‌شمار بلکه ناگزیرند. هیچ راهی به سوی سعادت، غلط‌تر از دنیا دوستی و زندگی در عیش و عشرت نیست، زیرا هدف آن تبدیل گام به گام زندگی فلاکت بار ما به شادی، لذت و خوشگذرانی است که زودگذر است؛ روندی که ممکن نیست به سرخوردگی ما منجر نشود».

به گذشته خود نگاه کنید، اگر این سوال را از شما پرسیده شود که در طول سال‌های پیش از این که از زندگی شما سپری شده، عمر لحظات شادی شما چقدر بوده است؟ آیا بیشتر از ۱۰ دقیقه است، یا ۲۰ دقیقه، یا یک ساعت؟ آیا به یک روز هم می‌رسد؟ چه پاسخی دارید؟

و اگر همان سوال به این صورت مطرح شود که: آیا در طول همه سالهایی که از زندگیتان گذشته است تجربه‌ای از یک لحظه وجود دارد که آنچنان برایتان شیرین و لذت‌بخش باشد، که وقتی به گذشته خود نگاه می‌کنید، بخواهید آن لحظه دوباره و دوباره و بی نهایت بار تکرار شود؟ چه پاسخی دارید؟

اگر پاسخ شما خیر است به این معنی است که فرایند شکل گیری معنا در زندگی شما با محدودیت همراه بوده است و اگر پاسخ شما آری است، یعنی آن لحظه‌ای که دوست دارید مجددا تکرار شود، همان لحظه‌ای است که با خلق «معنا» در زندگی شما همراه بوده است که شما از آن بی‌اطلاع بوده‌اید و همین معنا ست که آن تجربه را برای شما لذت‌بخش کرده است.

عمر لحظه‌های شادی بسیار کوتاه است؛ چرا که همانطور که پیش از این اشاره شد زندگی ما انسان‌ها به گونه‌ای نیست که در راستای شادی باشد بلکه در راستای رنج‌ها و اندوه‌های بی‌شماری است که جامعه، فرهنگ، اقتصاد، سیاست و دیگر نهادهای اجتماعی به ما ارزانی می‌کند. حتی ارتباطات ما با دیگر انسان‌ها به گونه‌ای است که در نهایت برای ما نه خوشحالی و خوشبختی، بلکه رنج‌های بی‌شمار را به ارمغان خواهد آورد. آنچه که می‌تواند به زندگی ما جهت دهد و ما را از رنج‌ها برهاند، فرایند دستیابی به آگاهی یا همان «معنا» در زندگی است. از نظر هولیس(1391) رنج لازمه رشد و بلوغ روحی است. بدون رنج انسان، ناآگاه، نابالغ، وابسته، ضعیف و محدود می‌ماند. از سوی دیگر بسیاری از کج رفتاری‌ها و عادات سوء، تعصبات و روان رنجوری‌های ما –نظیر افسردگی، خشم مزمن، اضطراب، ترس مداوم و پرخاش–در حقیقت راه‌هایی هستند که برای گریز از رنج انتخاب کرده‌ایم.

روانشناسی یونگ هم به این موضوع اشاره دارد و می‌گوید که در زندگی دشت آفتابی و خلوتگاهی برای خواب راحت، آسایش و خوشبختی وجود ندارد؛ بلکه به جای آنها به مرداب‌های روحی و درد و رنج‌هایی می‌رسیم که گاه بسیار طولانی و عمیق هستند. طبیعت، یعنی طبیعتِ وجود ما، می‌خواهد‌بخش عمده‌ای از سفر عمرمان را در آن مرداب‌ها سپری کنیم؛ یعنی مرداب‌هایی از رنج! امّا باید بدانیم در این مرداب‌های رنج و درد است که بسیاری از لحظات معنادار زندگیمان را نیز تجربه می‌کنیم. در این مرداب‌ها است که روح ما شکل می‌گیرد و رشد می‌کند. در آنجاست که نه تنها به اهمیت زندگی، بلکه به هدف، ارزش و عمیق‌ترین معنای آن واقف می‌شویم» (هولیس، ۱۳۹۱: ۹).

دکتر فرانکل رو انپزشک ـ نویسنده، معتقد است، ﻋﻤﻠﻜﺮﺩ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﺩﺭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﻣﻌﻨﺎ ﻭ ﻣﺄﻣﻮﺭﻳﺖ ﻣﻨﺤﺼﺮﺑﻪﻓﺮﺩﻱ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺭﺍﻙ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﺪﻓﻲ ﺧﺎﺹ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﻮﻧﺪ. ﻭﻱ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭﺍ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺧﺎﺻﻲ ﻧﻈﻴﺮ ﻧﻮﻉﺩﻭﺳﺘﻲ، ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﻳﺎ ﺷﻬﺮﺕ ﻧﻤﻲﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺍﺳﺖ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺷﺨﺼﻲ ﺩﺭ ﻳﻚ ﻓﺮﺍﻳﻨﺪ ﺟﺴﺖﻭﺟﻮﻱ ﻣﻌﻨﺎ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻲ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺮﺳﺪ (ﺍﺳﺘﮕﺮ ﻭ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ۲۰۰۶ ).

فرانکل (1394) گاهی از بیماران خود که از اضطراب‌ها و دردهای کوچک و بزرگ رنج می‌برند و شکوه می‌کنند می‌پرسید، “چرا خودکشی نمی‌کنید؟ ” او اغلب می‌تواند از پاسخ بیماران خط اصلی روان درمانی خویش را بیابد. در زندگی هر کسی، چیزی وجود دارد. در زندگی یک نفر عشق وجود دارد که او را به فرزندانش پیوند می‌دهد؛ در زندگی دیگری، استعدادی که بتواند آن را بکار گیرد؛ در زندگی سومی، شاید تنها خاطره‌های کشداری که ارزش حفظ کردن دارد. یافتن این رشته‌های ظریف یک زندگی فرو پاشیده، به شکل یک انگاره استوار، از معنا و مسئولیت هدف راهی در جهت گریز از اندوه و سرگشتگی‌های ما در این جهان است.

او در کتابش به نام انسان در جستجوی معنا، خاطرات خود را از اردوگاه‌های کار اجباری نازی‌ها بیان می‌کند. اردوگاهی که او تمامی اعضای خانواده‌اش بجز خواهرش را از دست داده است. آنچه او را در آن زندان خوفناک از مرگ نجات داده است به قول خودش ” ایجاد معنا” در شرایطی بین مرگ و زندگی است. او عشق را زیباترین معنا برای زندگی می‌داند و می‌نویسد: ” گهگاهی به آسمان که ستاره‌هایش در حال افول بود و روشنایی گلبهی رنگ سحر در پس توده ابرها جاگیر می‌شد، نگاه می‌کردم. ذهنم تصویر همسرم را رها نمی‌کرد. او را با زیرکی مرموزش مجسم می‌کردم. او به من پاسخ می‌داد، لبخند او و نگاه اطمینان‌بخش و زیبایش را می‌دیدم. چه حقیقت داشته باشد و چه نداشته باشد!، نگاه او در آن لحظه درخشان‌تر از خورشیدی بود که خیال برخاستن داشت”.

ایشان دقیقا در زمانی که با مرگ در اردوگاه دست و پنجه نرم می‌کند به حقیقتی پی می‌برد که از نظرش برای نخستین بار در زندگی‌او تجربه شده است و آن این حقیقت است که عشق عالی‌ترین و نهایی‌ترین هدفی است که بشر در آرزوی آنست. از نظر ایشان در آنجا بود که به معنای بزرگترین رازی که شعر بشر و اندیشه و باور بشر باید آشکار سازد، دست یافته است، اینکه رهایی بشر از راه عشق و در عشق است.

او می‌نویسد: ” پی بردم که چگونه بشری که دیگر همه چیزش را در این جهان از دست داده، هنوز می‌تواند به خوشبختی و عشق بیندیشد، ولو برای لحظه‌ای کوتاه، به معشوقش می‌اندیشد. بشر در شرایطی که حال کامل را تجربه می‌کند و نمی‌تواند نیازهای درونی‌اش را به شکل عمل مثبتی ابراز نماید تنها کاری که از او بر می‌آید اینست که در حالی که رنج‌هایش را به شیوه‌ای راستین و شر افتمندانه تحمل می‌کند، می‌تواند از راه اندیشیدن به معشوق و تجسم خاطرات شرافتمندانه عاشقانه‌ای که از معشوقش دارد، خود را خشنود گرداند. برای نخستین بار در زندگی‌ام بود که به معنای این واژه‌ها پی بردم. “فرشتگان در اندیشه‌های شکوه‌مند ابدی و بی‌پایان غرقند. “(فرانکل، 1394: 37)

تجربیات فرانکل در اردوگاه کار اجباری به او این درس را می‌دهد که ” عشق از جسم معشوق هم بس فراتر می‌رود و معنای ژرف خود را در هستی معنوی شخص و در درون او می‌یابد. حال دیگر فرقی می‌کند که معشوق حاضر باشد یا نباشد، مرده باشد یا زنده، این دیگر اهمیتی ندارد. من نمی‌دانستم همسرم زنده است یا نه! و هیچ راهی هم برای پی بردن به این امر نداشتم. “.

آنچنان که ایشان نقل می‌کنند زندانیان در اردوگاه کاراجباری نازی‌ها نه اجازه داشتند نامه‌ای ارسال کنند و نه نامه‌ای در یافت می‌کردند و به این موضوع اشاره می‌کند با اینکه همسرش در اردوگاه کناری در‌بخش زنان بود اما او نمی‌دانست که او زنده است یا خیر؛ اما اظهار می‌دارد که وقتی قرار است عشق معنای زندگی شما باشد و این معنا قرار است شما را از مرگ برهاند دیگر فرقی ندارد معشوق در کنارتان باشد و یا خیر!

تعداد صفحات

258

شابک

978-622-378-518-4