کتاب آتش خرافات (مجموعه داستان کوتاه)

حراج!

کتاب آتش خرافات (مجموعه داستان کوتاه)

شناسه محصول: 21149

Original price was: ۲۰۷,۲۰۰ تومان.Current price is: ۱۷۶,۱۲۰ تومان.

تعداد صفحات

148

شابک

978-622-378-540-5

انتشارات

نویسنده:

فهرست

کلام مولف 5
آتش خرافات 7
آقای وفاکار و زنش 19
عاطفه‌ی مادری 34
مومیایی در هواپیما 44
برنامه‌ی صغری 52
بازگشت (به زندگی) 85

 

 

 

 

چهارده ساله نشده بودم که از خانه بیرونم کرد. هیچوقت نفهمیدم جرمم چه بود و چرا پدرم تا این حد از من متنفر بود که نخواست زیر یک سقف با بچه‌ی خودش زندگی کند. دو برادر داشتم که بعدها وقتی 20 و 21 ساله شدند، آنها را هم انداخت بیرون. یک خواهر داشتم که مردانگی کرده و گذاشته بود او بماند.
مادرم حرفی نزد. مقاومتی نکرد، دعوا و مرافعه‌ی بزرگی درست نشد. انگار می‌دانست قرار است چه بلایی سر بچه‌اش بیاید و قبلاً خودش را راضی کرده بود.
توی آن سن و سال کم، به هر سختی که شده بود کار پیدا کردم و یک جای کوچک برای ماندن. هر طور بود خودم را از توی کوچه و خیابان جمع کرده بودم و داشتم کار می‌کردم. اینطوری کم‌کم جلو می‌رفتم و بزرگ می‌شدم. اما لطمه‌ای که بی‌خانمان شدن و از آن بدتر بی‌خانواده شدن به من زده بود مثل چاله‌ی بزرگی در قلبم بود که هرگز پر نشد. بارها به این فکر می‌کردم که چرا این اتفاق افتاده، اما هرگز به پاسخی نمی‌رسیدم.
پدرم آدم بی‌چیز و مفلسی نبود. این را می‌دانستم که ازدواجش با مادرم که زن اولش بود، نه از روی عشق بلکه ازدواجی سنتی بوده و چنین ازدواجی از سوی پدرم بیشتر به منظور ادای وظیفه انجام شده است. پدرم آدم زحمتکشی بود. او سالها در یک کفش‌دوزی مشغول بود و بعدها که پول جمع کرد همان مغازه‌ی کفش‌دوزی را خرید.
وقتی با مادرم و چهارتا بچه‌ی قد و نیم‌قد زندگی می‌کردند، صاحب یک خانه‌ی دوطبقه‌ی قدیمی بودند که 21 اتاق داشت: از آن خانه‌های قدیمی که حیاط بزرگ داشت و یک حوض در آن وسط برای همه، و دور تا دورش خانواده‌های مختلف مثل مهمانان یک کاروانسرا زندگی می‌کردند. می‌دانستم که خانواده‌ی ما هم روزی در همین خانه مستاجر بودند. از در که وارد می‌شدی، اتاق‌ها در سه ضلع حیاط و دو طرف درب ورودی صف کشیده بودند: دو طبقه پر از اتاق با یک ایوان سراسری که باعث می‌شد همسایه‌ها همه از کار هم سر دربیاورند. بدترین دو اتاق خانه، همان‌ها بودند که در دو طرف درب ورودی قرار داشتند. و یکی از آنها را ما اجاره کرده بودیم.
بعدها پدرم خانه را خرید و کوبید و ساخت. من قبل از آن خانه را یادم نیست، چون رفتن ما به آن خانه مصادف بود با به دنیا آمدن من.
خلاصه، من که پسری 14 ساله بیش نبودم، زیاد سختی کشیدم تا برای خودم آدم مستقل و قابل احترامی شدم. صنعت یاد گرفتم و رفقایی پیدا کردم. زن گرفتم و بچه‌دار شدم. خانواده‌ی من و پدرم، اما، بی‌آنکه توجهی به این سالهای پر التهاب و مشقت داشته باشند، جداگانه مشغول زندگی خود بودند. وقتی پدرم برادرهای 20 و 21 ساله‌ام را بیرون کرد، من استقلال و شغل و موقعیت اجتماعی خود را داشتم. من بودم که به عنوان برادر بزرگتر، آنها را زیر پر و بال خودم گرفتم و برای زندگی بدون خانواده به یاری آنها رفتم.
حالا زندگی من در حال گذر بود و از حال پدر و مادرم نیز بی‌خبر نبودم. چیزی که بیش از قبل و بیشتر از بقیه مشغولم کرده بود، همان کنجکاوی متداوم و آزارنده بود. فکر هر روز و شب من آن بود که چیزی از گذشته نمی‌دانستم و اطلاع نداشتم که آنچه باعث شده بود پدرم مرا از خانه بیرون کند چه بود.
تا بالاخره آن روز در عروسی یکی از اقوام، پدرم را دیدم. جلو رفتم و او را نگاه کردم. سبیل چخماقی او، بالای آن لب‌های کلفت و تیره‌اش، حالا دیگر سفید شده بود. ابروان پرپشت پیرمرد بر مشعل هنوز روشن چشمان مشکی‌اش سایبان بودند، و گونه‌هایش گویی سالها بود که از شلاق روزگار تنبیه شده و چروک انداخته بودند. ابروان سفیدش ژولیده بود ولی هنوز آنجا بود: به همان پرپشتی و شاید پرپشت‌تر از قبل. کلاه شاپوی مخملی پدر، موقرانه روی میز پذیرایی و جلوی ظرف میوه نشسته بود و چند نفر دیگر که هیچ نمی‌شناختم دور میزش بودند.
جلوتر رفتم و سلام گفتم. سرش را بالا آورد، اما با بی‌میلی و فقط اندکی، تا بتواند نگاهش را تنظیم کند. مرا ورانداز کرد و نگاهش را پایین انداخت. امید نداشتم از من استقبال کند، اما شنیدن جواب سلام انتظار زیادی نبود.
نمی‌دانم چه احساسی داشتم، اما از او متنفر نبودم. دوست داشتم با او ارتباط برقرار کنم، اما بیش از آن دوست داشتم پدر داشته باشم. علاوه بر آن، علاقمند بودم بدانم چرا با پدرم غریبه‌ام و چرا او مرا در نوجوانی از خانه بیرون کرده بود.
به خود جرئت دادم و دست او را گرفتم و خواستم ببوسم. دستش را پس کشید و اجازه نداد. باز به من نگاه کرد، اما این بار نگاهش را از من ندزدید. کنارش چند صندلی خالی وجود داشت و من روی یکی از آنها نشستم. گفتم: «بابا، خوبی؟»
بی آنکه سرش را تکان بدهد، چشم‌هایش را چرخاند و مشغول تماشای من شد. پرسید: «زن و بچه داری؟»
گفتم: «آره. زن دارم و دو تا بچه.»
گفت: «داداش‌هات کجان؟»
گفتم: «اونا خوبن. دارن کار می‌کنن.»
به فکر فرو رفت، و فهمیدم که مکث او برای فکر درباره‌ی پاسخ من است. سرش را کمی بالا آورد و باز به من نگاه کرد. نگاهش از عاطفه‌ی پدری عاری بود. او داشت مرا می‌دید نه پسرش را که سال‌های سال به دست خودش رانده و از خود دور کرده بود.
آرام گفت: «خوبه. چی می‌خوای؟»
اگرچه جا نخورده بودم، اما نمی‌‌دانستم چطور شروع کنم. شبیه حرف زدن با یک غریبه بود، اما به نحوی خجالت‌آورتر و ناراحت‌کننده‌تر. او بین ما یک دیوار کشیده بود، و اگرچه این دیواردیده نمی‌شد اما مستحکم‌تر از آن بود که به آسانی قابل عبور باشد.
باید دل را به دریا می‌زدم و پاسخ‌های خود را می‌گرفتم. برای رسیدن به پاسخ، مقدمه چینی فایده نداشت. اگر فرصت را می‌باختم، شاید دیگر آن را به دست نمی‌آوردم. دلم را قرص کردم و محکم گفتم: «بابا! چرا منو از خونه بیرون کردی؟»
از قیافه‌اش پیدا بود که اصلاً جا نخورده است. شاید مدتها بود که او نیز در انتظار این سئوال و جواب بود. شاید او هم مانند من سال‌ها مرور کرده بود که این گفتگو چطور خواهد بود. به درون چشمانم نگاه می‌کرد، اما چیزی نمی‌گفت.
گفتم: «چرا حرف نمی‌زنی، بابا؟»
او حالا پنجاه را گذرانده بود و پیرمردی بود که من جوان با تمام قدرت روبرویش نشسته بودم و از او حساب می‌خواستم. در حالی‌که چشم از من برنمی‌داشت، روی صندلی تالار جابجا شد. وقتی آرام گرفت شروع کرد: «می‌دونی… من مادرت رو دوست نداشتم. خواهرش روحی رو می‌خواستم. اون روزا، یکی که مثل من شونزده سال داشت، دیگه داشت زیادی عزب‌اوقلی می‌موند. من هم که روحی رو دیده بودم و دل بهش بسته بودم، به خودم جرئت دادم و رفتم خواستگاری. فقط سیزده سال داشت که عاشقش شدم. دل منو توی صف نونوایی برد.»
سرش را پایین انداخت و کلاه شاپوی سیاهش را کمی جابجا کرد. بعد بی‌آنکه سرش را بالا بیاورد ادامه داد: «وقتی صیغه خونده شد و عروس اومد توی اتاق، دیدم سهیلا اونی نیست که من عاشقش بودم. اون چهارده سالش بود و قدش کوتاه‌تر بود. خاله‌ی تو قدش بلندتره و از مادرت خوشگل‌تره…»
من داشتم دچار سرگیجه می‌شدم. خودم از قبل می‌دانستم که بین پدر و مادرم عشق وجود نداشت، اما نمی‌دانستم و هرگز حرفش به میان نیامده بود که چرا این زن و شوهر اینطوری بودند. هرگز اتفاقی نیفتاده بود که بفهمم پدرم حسی به خاله روحی داشته یا دارد.
پدرم داشت به من نگاه می‌کرد، انگار می‌دانست در چه حال و فکری بودم. چیزی شبیه دلسوزی را در چشمان او در می‌یافتم که قبلاً هرگز ندیده بودم.
حالا می‌توانستم حتی به این بیاندیشم که شاید فرزند آنها نباشم. می‌توانستم اینطور فکر کنم که چون مادرم مدتها دارای فرزندی نشده بود، آنها مرا به فرزندی پذیرفته بودند. بعد خودشان بچه‌دار شده بودند و پدرم مرا که فرزندش نبودم پس از چهارده سال تحمل بیرون انداخته بود تا سربار اضافه نداشته باشد!
صدایی مرا به خود آورد. پدرم داشت از من می‌پرسید: «می‌خواهی بقیه‌شو بشنوی؟» سرم را پایین و بالا کردم و بی‌آنکه قادر باشم حرفی بزنم گوش سپردم.
او ادامه داد: «من دیدم دیگه کار از کار گذشته. روبند رو بالا زده بودم و دیده بودم اون همون دختری نیست که می‌خواستم. دیگه عقد خونده شده بود و من نمی‌تونستم تو بزنم.»
آهی طولانی کشید، گویی هنوز درد آن لحظه را از یاد نبرده بود.
«خونواده‌ی سهیلا وضع و اوضاشون خوب بود. مادرت آدم خوبیه. منو دوست داره. شما رو هم دوست داره. اما اینا زیاد مهم نیست. وقتی خدا تو رو بعد از خیلی سال به ما داد، وضع من هم خوب شده بود. مغازه‌ی کفاشی رو خریده بودم و یه ماشین بنز نو زیر پام بود…»
به چهره‌اش نگاه کردم. پوستش چروک برداشته بود و چشمانش تنگ بودند. او داشت به چیزهایی نگاه می‌کرد که من قادر نبودم ببینم. از سالن عروسی و این لحظه و امروز، پر کشیده و رفته بود به خانه‌ی قدیمی و مغازه‌ی کفش‌دوزی و مادر حامله‌ی من، که همان زنی بود که او دوست نداشت. نمی‌توانستم نگاهش را بخوانم، اما حدس می‌زدم خاطرات اتفاقات آن روزها او را رنج می‌داد.
آه بلند دیگری کشید، انگار برای حرف زدن به هوای بیشتری نیاز داشت. بعد به حرفش ادامه داد: «بعدش تو به دنیا اومدی و با خودت جز بدبختی چیزی نیاوردی. نباید اسمت رو بهروز می‌ذاشتم. تو برای من و مادرت بهروز نبودی، بدروز بودی، بدروز… با خودت واسه ما نکبت و بدبختی و فقر آوردی.»
حالم داشت به هم می‌خورد. باور نمی‌کردم این حرفها را شنیده‌ام. انتظار نداشتم چیزهای قشنگی از دهان پدرم درآید، اما این حرفها فقط بی‌انصافی نبود بلکه ظلم مطلق بود. تا امروز تصورش را هم نکرده بودم که بدقدمی من باعث تقدیر شوم خانواده و خودم بوده باشد. شدت تنفر را در لحن او در می‌یافتم، به طوری که حالا خودم هم داشتم از خودم متنفر می‌شدم. اما باید بقیه‌ی ماجرا را می‌شنیدم. در حالی که بغض گلویم را می‌فشرد، به سختی از او خواستم بقیه‌اش را بگوید.

تعداد صفحات

148

شابک

978-622-378-540-5

انتشارات