کتاب مرلین

کتاب مرلین

شناسه محصول: 9125

270,200 تومان

تعداد صفحات

193

شابک

978-622-378-270-1

نویسنده:

+ آقای مدیر پسرم داره بزرگ می‌شه؛ اون حقایق زندگی رو می‌فهمه، مشکلات زندگی رو درک می‌کنه. از شرایط زندگی من خیلی ناراحته دوست داره که من کار نکنم، آرامش داشته باشم، استراحت کنم. من خیلی با اون حرف زدم؛ حتی دیشب. اما نتونستم اونو متقاعد کنم. دیشب بعد از صحبت های طولانی به من قول داد رفتارشو عوض کنه. این مسایل اونقدر ذهن اونو به هم ریخته که نمی‌تونه درس بخونه.
مدیر دستش را روی پیشونی اش گذاشته بود و در فکر عمیقی فرو رفته بود. او در مقابل حقیقتی بزرگ غافلگیر شده بود. حرفی برای گفتن نداشت.
_ به من اجازه میدی که با ساشا صحبت کنم؟
+ ایرادی نداره شاید حرف ‌های شما روش تاثیر داشته باشه. پدر ساشا آرزو داشت پسرش کشیش بشه. پدر اون یه مسیحی با ایمان بود. وقتی پسرم متولد شد شور و شوقی توی زندگی ما به وجود اومد. در آخرین روزای حیاتش که مریض بود؛ به من سفارش کرد که اون باید یه کشیش بشه. از لحاظ اخلاقی منو متعهد کرده، که آرزوی اونو عملی کنم.
_ خانم شرایط آدما با هم فرق می‌کنه. بچه ها شاید توی کارای دیگه‌ای استعداد داشته باشن.
+ ساشا خیلی وقته به کلیسا نرفته.
_ ایرادی نداره؛ من با معلمش حرف می‌زنم و اجازه‌ی اونو می‌گیرم. مهم اینه که این بچه استعداد داره، قبلا درس‌خون بوده. خانم خودتونو ناراحت نکنید؛ ساشا پسر باهوشیه، خودش متوجه‌ی اشتباهش می‌شه؛ جبران می‌کنه.
مرلین ناراحت و مأیوس از مدرسه به سمت خانه حرکت کرد. می‌دانست امروز شنبه است و کلیسا هم تعطیل است. وقتی از مدرسه بیرون آمد، یک نیرویی او را به سمت کلیسا می‌برد؛ جایی که آرامش به او برمی‌گشت. بیرون محوطه روی یک نیمکت سیمانی زیر درختی نشسته بود. انگار رویاهایش داشت خراب می‌شد. در خلوت خودش بود و به این فضا احتیاج داشت؛ تا بتواند مجدداٌ به خودش برگردد. اشک‌ها به او مجال نمی‌داد؛ نمی‌دانست چه کند. کلافه بود، شکایت ساشا را به چه کسی کند.
در این حین کشیش برای انجام کاری به کلیسا آمد. از دور مادر ساشا را دید. اول فکر کرد اشتباه می‌کند، اما کمی که جلوتر رفت او را شناخت. مرلین از دور او را دید سعی کرد ظاهر خودش را آرام نشان دهد؛ سریع اشک‌هایش را پاک کرد. کشیش انسان پخته و با تجربه ایی بود و سرد و گرم روزگار را چشیده بود. مرلین با او احوال‌پرسی کرد.
+ امروز اومدی کلیسا؟ هیچوقت به غیر از روز یکشنبه به اینجا نمی‌اومدی.
_ حقیقتش من خودم نیومدم، نمی‌دونم چطور سر از اینجا در اوردم. اما اینو بگم وقتی به اینجا اومدم حالم خوب شد.
کشیش سراغ ساشا را گرفت.
_ سرگرم درس خوندنه.
+ خانم ساشا رو راحت بذار، تا خودش رو پیدا کنه. همسرت با من دوست بود؛ از آرزوهاش خبر دارم. ساشا ظاهراً به این کار علاقه‌ای نشون نمی‌ده. من چند بار از اون خواستم توی کارهای کلیسا به من کمک کنه؛ اما هر سری بهانه ایی آورد، اون علاقه نشون نمی‌ده.
_ ساشا همراه خودم به کلیسا میاد؛ به جز روزهایی که مدرسه باشه.
+ خانم اومدن ساشا به اینجا کافی نیست، همه‌ی مسیحی ها به اینجا می‌آن و بچه هاشون هم همراه خودشون میارن؛ اما داشتن عشق و علاقه یه چیز دیگه اس.
_ وقتی به کلیسا اومدیم پایان مراسم دعا، من و ساشا داخل محوطه می‌مونیم؛ تا مردم برن و شما یه بار دیگه با اون صحبت کنید؛ تا من از لحاظ وجدانی در برابر حرف همسرم راحت بشم و پیش خودم بگم من همه‌ی تلاشم رو کردم.
+ خانم ایرادی نداره. این حرف شما درخواست زیادی نیست؛ چشم انجام میدم. خودت رو ناراحت نکن. هر بچه ای به یه کاری علاقه داره، شاید اون توی یه کاری دیگه‌ای موفق بشه. خودتو تو معذورات قرار نده. پدر و مادر از قبل نمی‌تونن برای فرزندانشون خط مشی رو تعریف کنن. اون بچه اس شاید یه پزشک خوب بشه، شاید یه آموزگار خوب بشه، و در اون لباس از یه کشیش بیشتر می‌تونه خدمت کنه. در اولین فرصت که به کلیسا اومدی، با ساشا صحبت می‌کنم. فقط تو از قبل به اون چیزی نگو. بذار همه چیز طبیعی باشه، اینجوری خیلی بهتره.
زنگ تفریح یکی از بچه ها که مادر ساشا را می‌شناخت. به این طرف و آن طرف می‌رفت و سراغ ساشا را می‌گرفت. او در گوشه‌ی حیاط زیر یک درخت نشسته بود و در خودش فرو رفته بود. ذهنش درگیر آن نامه بود، بازی بچه ها را تماشا می‌کرد. دوستش به سمت او آمد.
+ خبر داری؟
_ چی؟
+ مادرت مدرسه بود. چند دقیقه پیش رفت.
او یکباره از جایش بلند شد، کمی دست پاچه شد.
_ تو دیدی از در مدرسه بیرون رفت؟
+ آره
کاری از ساشا ساخته نبود. آنقدر مادرش را دوست داشت، که ناراحت شدن او را نمی‌توانست ببیند. در عین کودکی می‎دانست مادرش چه فداکاری ای کرده است. بهترین روزهای زندگی‌اش را وقف پسرش کرده. در ذهن کودکانه خودش، دوست داشت همه ی این ناملایمت ها به پایان برسد. اما نمی‌دانست، رها شدن نیاز به زمان و کار و تلاش دارد.
معلم زنگ تفریح رفت و کنار مدیر نشست. از او سوال کرد:
+ مادر ساشا به مدرسه اومد؟
_ آره با اون صحبت کردم و شرایط ساشا رو به اون گفتم؛ اون خیلی ناراحت شد. ظاهراً ساشا هم قبول کرده که کوتاهی کرده، به مادرش قول داده همه چی رو درست می‌کنه.
مدیر یکی از بچه ها را صدا زد و به او گفت که برود و ساشا را صدا بزند، تا به دفتر بیاید و در این مورد با کسی هم حرف نزند. او نمی‌خواست ساشا را با بلندگو صدا کند؛ و حساسیت بین بچه ها به وجود بیاید.
ساشا به دفتر رفت. زنگ خورد؛ معلم ها دفتر را ترک کردند. مدیر خودش بود و سرایدار، از او خواست آن‌ها را تنها بگذارد. با ساشا با گرمی و مهربانی برخورد کرد.
+ می‌دونی چند دقیقه پیش مادرت اینجا بود.
_ آره بچه‌ها بهم گفتن.
+ من با مادرت صحبت کردم؛ تا وقتی که مادرت رو ندیده بودم در موردت اشتباه قضاوت می‌کردم. فکر می‌کردم بی‌خیال و تنبلی. افسوس می‌خورم که ما چقدر از بچه ها دوریم و تا وقتی که شرایط اونا رو متوجه نشیم؛ نمی‌تونیم اونا رو بشناسیم و کمک کنیم. تو این مدرسه بچه های زیادی هستن، که هرکدوم یه جور زندگی می‌کنن. امروز متوجه شرایط زندگی تو شدم. می‌دونم مثل سیر و سرکه می‌جوشی، می‌دونم ناراحتی که مادرت کار می‌کنه، می‌دونم مادرت رو چقدر دوست داری و می‌خوای به اون کمک کنی و اونو از این شرایط سخت خارج کنی. هر کاری که می‌خوایم انجام بدیم، باید اول اراده انجام اون کارو داشته باشیم؛ دوم ابزار اون کار رو داشته باشیم. حالا زوده که شما وارد این مبحث ها بشین، نه تنها نمی‌تونی کار مثبتی انجام بدی، بلکه مادرت رو که خیلی دوست داری، ناراحت می‌کنی و به خودت ضربه می‌زنی. اون هدف هایی که توی سرت داری، نمی‌تونی به اون‌ها برسی. پسرم اول باید درس بخونی و بزرگ بشی. تو خوشبختانه یه قدم جلو هستی از سربازی معاف می‌شی، بعد وارد بازار کار می‌شی در آخر هم می‌تونی به مادرت کمک کنی و هم به آدم هایی که شرایط خوبی ندارن. ساشا با دقت به حرفای من گوش کن.
مدیر نزدیک تر آمد؛ دست های ساشا را گرفت. به چشمان او خیره شد؛ چشمانی که خشم و عصبانیت را می‌شد در آن دید.
+ پسرم اگه از حرفای من ناراحتی؛ اگه ایرادی می‌گیری حق داری. فقط دوست دارم مثل یه مرد قول بدی وظایف خودت رو خوب انجام بدی. فعلا خودت رو از این حرف‌ها دور کن تا آروم بشی. پسرم این خشم و کینه ها رو به تلاش و کوشش تبدیل کن.
مدیر روی گونه‌ی ساشا دست کشید؛ با انگشت اشکی که کنار چشم او بود را پاک کرد. او را به سمت روشویی که داخل دفتر بود برد؛ آبی به صورت او زد.
+ بشین عزیزم. چند دقیقه‌ی دیگه به کلاس برو؛ من به معلمت گفتم با تو کار دارم. مشکلی نیست اگه دیر به کلاس بری.
آن روز ساشا بعد از اینکه به خانه رسید؛ لباس‌هایش را عوض کرد. مادرش به او نهار داد. سکوتی وجود ساشا را فرا گرفته بود و آن جوش و خروش روز قبل را نداشت. مادرش متوجه شد که مدیر با او صحبت کرده است، پس ترجیح داد درباره‌ی رفتنش به مدرسه حرفی نزند. مادرش به ساشا گفت:
+ باهم به کلیسا بریم؟ اونجا از ته دل دعا می‌کنیم تا خدا به ما و همه کمک کنه.
_ سعی کن کاراتو انجام بدی؛ فردا مری و مادرش همراه ما می‌آن.
ساشا وقتی این خبر را شنید خوشحال شد. از خانه‌ی ساشا تا کلیسا حدود بیست دقیقه پیاده روی بود. اما در این مسیر یک تئاتر «نمایش‌خانه» بود. پدر ساشا یک فرد کاملاً مذهبی بود. وقتی که زنده بود، هیچ وقت برای رفتن به کلیسا از جلوی نمایش‌خانه عبور نمی‌کرد. از خیابان میانبر، پشتی می‌رفت تا از جلوی نمایش‌خانه عبور نکند. او با عکس‌ها و تابلو هایی که جلوی نمایش‌خانه نصب بود، رابطه خوبی نداشت. به همسرش سفارش کرده بود وقتی ساشا را به کلیسا می‌برد او را از جلوی نمایش‌خانه نبرد؛ چون می‌خواهد پسرش یک کشیش شود.
مرلین خودش را متعهد به حرف همسرش می‌دانست؛ اخلاقاً متعهد بود قولی که به همسرش داده را عملی کند و از آنجا عبور نکند. مری و مادرش هم پذیرفته بودند. همیشه یک سوال در ذهن کودکانه ساشا بود، که چرا از اینجا عبور می‌کنیم و به کلیسا می‌رویم. اما هر بار مادرش از جواب دادن به او طفره می‌رفت. بعضی وقت ها دلایل پیش‌پا افتاده ای را عنوان می‌کرد.
حقیقتی در گوشه‌ی ذهن ساشا کم کم شاخ و برگ پیدا می‌کرد؛ اما همیشه تا جایی با مادرش صحبت می‌کرد که او ناراحت نشود. عشق مادر و فرزندی، میان این دو موج می‌زد.
فردای آن روز ساشا با مادرش آماده شده بودند و منتظر بودند تا مری و مادرش هم از راه برسند. کمی طول کشید؛ اما بالاخره آمدند. لبخند بر لب ساشا جاری شد. آنها حرکت کردند. مادر ساشا مانند گذشته، از همان راه میانبر رفت تا مبادا از جلوی نمایش‌خانه عبور کنند. مری به ساشا گفت:
+ چرا ما همیشه از این مسیر می‌ریم؟
_ نمی‌دونم.
+ قبل از کلیسا یه نمایش‌خانه هست؛ من و بابامو مامانم چند باری واسه‌ی دیدن نمایش اونجا رفتیم. خیلی خوش گذشت.
تعجب تمام وجود ساشا را فرا گرفت.
+ تو نمایش‌خونه رو ندیدی؟
_ از وقتی که من یادم می‌آد، ما همیشه از این مسیر رفتیم و اومدیم. نه، من ندیدم.
مری حس کنجکاوی ساشا را تحریک کرده بود. بعد از مدتی جلوی کلیسا رسیدند. آنها در کلیسا کنار یکدیگر می‌نشستند؛ جای آنها کاملاً مشخص بود. کشیش تاکنون چندین بار به آنها تذکر داده بود که هنگام مراسم صحبت نکنند. همه کسانی که در کلیسا حضور داشتند؛ این دو کودک را به خاطر بازی‌گوشی هایشان می‌شناختند.
مراسم تمام شد. خانواده ها یکی پس از دیگری آنجا را ترک می‌کردند. اما ساشا و مری و مادرهایشان در محوطه مانده بودند. کشیش نزد آنها آمد. بعد از احوال‌پرسی، ساشا را مخاطب قرار داد.
+ ساشا اگه دوست داری بعضی وقتا بعد از اینکه تکالیفتو انجام دادی؛ اینجا بیا تا بیشتر با فضای کلیسا آشنا بشی. آداب و رسوم کار رو کم کم یاد بگیری؛ بالاخره قراره در آینده یه روحانی بشی.
ساشا سکوت کرد. سکوتی که از روی رضایت نبود.
+ با درسا چیکار می‌کنی؟ مدیر مدرسه و مادرت از تو راضی هستن؟ تو پسر باهوشی هستی؛ مادرت چشم و امیدش به توعه که در آینده به اون کمک کنی و اون کم کم استراحت کنه.
ساشا همچنان سکوت کرده بود؛ نمی‌دانست چه بگوید. اما در ذهن کودکانه اش، می‌دانست که کشیش، بی دلیل این حرف ها را نمی‌زند و حتماً مادرش از او خواسته که با ساشا صحبت کند.
آن‌ها به سمت خانه حرکت کردند. بین راه ساشا از مادرش خواست تا از خیابان اصلی بروند اما مادرش بهانه آورد تا ساشا از جلوی آن نمایش‌خانه عبور نکند.
در این هنگام ساشا و مری باهم سرگرم صحبت بودند.
+ مری بیا یه روزی منو تو باهم بیایم، تا من نمایش‌خانه رو به تو نشون بدم.
_ مادرم اجازه نمی‌ده.
+ نیازی به اجازه نیست؛ به بهانه بازی زود می‌ریم و برمی‌گردیم. مطمئنم نه مامان تو متوجه می‌شه، نه مامان من.
ساشا پذیرفت. اما در باطن از کاری که می‌خواست انجام دهد؛ احساس خوبی نداشت. احساس گناه می‌کرد اما از طرفی هم حس کنجکاوی او تحریک شده بود. دوست داشت آنجا را ببیند. خیلی ناراحت بود که برای اولین بار، کاری را بدون اجازه مادرش می‌خواهد انجام دهد. سر دوراهی قرار گرفته بود؛ با خودش درگیر بود.
ساشا بعدازظهر از مادرش اجازه گرفت که یک ساعت بازی کند و زود برگردد. مادرش قبول کرد و طبق معمول سفارش های لازم را انجام داد.
ساشا از خانه بیرون رفت. مری هم بعد از چند دقیقه آمد. آن‌ها به سمت نمایش‌خانه حرکت کردند. ساشا به مری گفت:
+ باید سریع بریم و برگردیم تا کسی متوجه نشه.
مری قبول کرد.
هر دوی آنها اضطراب داشتند. خیلی زود به آنجا رسیدند. جایی که ساشا تاکنون ندیده بود؛ چون از مقابل آن عبور نکرده بود. ساشا با دقت خاصی پوستر ها و عکس های تبلیغاتی که روی دیوار و درب ورودی نصب شده بود را تماشا می‌کرد؛ موضوع نمایش و اسم بازیگر ها را می‌خواند. برایش جالب بود.
او غرق در تماشا شده بود و برای دقایقی یادش رفته بود که باید زود برگردد. مری به او گفت:
+ زود باش. باید زود برگردیم دیر می‌شه.
آن دو با عجله به سمت خانه حرکت کردند. در مجموع آنقدر زمان دیر نشد که متوجه غیبت آن‌ها بشوند. به محض رسیدن جلوی خانه از هم خداحافظی کردند. ساشا لب حوض نشست و آبی به دست و صورتش زد. مادرش با تعجب به او نگاه می‌کرد.
+ چقدر بازی کردی؟ خیلی غرق کردی. برو حمام کن تا من لباست رو بشورم.
ساشا به حرف مادرش گوش داد.
بعد از حمام به سراغ کیفش رفت و شروع به نوشتن تکالیفش کرد. در این هنگام لبخند بر لب مادرش جاری شد و خدا را شکر کرد و مطمئن شد که حرف‌های مدیر تاثیر گذاشته است. آن روز فرصت خوبی بود تا مادرش با او صحبت کند. او می‌خواست آخرین حرفش را به ساشا بزند. وقتش رسیده بود تا به قولی که به همسرش داده بود عمل کند و از لحاظ اخلاقی احساس آرامش کند.
تکالیف ساشا تمام شد. مادرش یک بشقاب میوه برای او آورد و کنارش نشست. با محبت شروع به پوست گرفتن سیبی شد و سپس تکه های سیب را به پسرش داد. فضای آرامی بود.
+ پسرم تو به جایی رسیدی که مسائل و مشکلات رو درک می‌کنی و می‌فهمی و بی‌تفاوت نیستی. وقتی که تو متولد شدی؛ پدرت تو را خیلی دوست داشت. اون انقدر خوشحال بود که تو به زندگی ما اومدی. پدرت یه آدم مذهبی ای بود و علاقه زیادی به مریم مقدس و عیسی مسیح داشت. هر شب انجیل رو برای من می‌خوند و احساس آرامش می‌کرد. اون همیشه افسوس می‌خورد و می‌گفت: من دوست داشتم که یه کشیش بشم اما خانواده ام هیچوقت برای خواسته‌ی من احترامی قائل نشدن و شرایطی رو برام مهیا نکردن که من به آرزوم برسم. همیشه حسرت می‌خورد. وقتی تو به دنیا اومدی؛ اون به آرزوش رسید. آرزوش این بود که تو بزرگ بشی و یه کشیش بشی. آرزویی که خودش از رسیدن به اون محروم شد. پدرت مصمم بود؛ تمام داشته هاش رو به خدمت بگیره تا تو موفق بشی. اما روزگار و بیماری این فرصت رو از پدرت گرفت و نذاشت که پدرت به آرزوش برسه. در روز هایی که حالش خوب نبود و می‌دونست چند روزی بیشتر زنده نیست؛ آخرین سفارشش رو به من کرد که تو این هدف رو دنبال کنی. پسرم از اون روز سال‌ها گذشته؛ این سفارش، این حرف روی شونه های من سنگینی می‌کنه؛ از لحاظ اخلاقی من به پدرت مدیونم. باید حرف‌های اونو به تو بگم تا در آینده عذاب وجدان نداشته باشم. تا الان با تو حرف نزدم؛ می‌دونستم تو قادر به درک این حرف‌ها نیستی. اما امروز مطمئن ام همه چیز رو خوب می‌فهمی. نظرت درباره‌ی سفارش پدرت چیه؟ شاید الان غافلگیر شدی، انتظار ندارم الان جواب منو بدی. خوب فکر کن و تصمیم بگیر و نظر خودتو به من بگو. اگه نظرت مثبت بود؛ من پرس و جو می‌کنم و از کشیش سوال می‌کنم، ببینم تو توی چه سنی باید وارد این کار شی و آموزش ببینی. کشیش به تو کمک می‌کنه؛ چون با پدرت از بچگی دوست بود. این دو نفر در نوجوانی قرار گذاشتن که باهم کشیش بشن. اون مسیر خودش رو ادامه داد. اما پدرت نتونست به خواسته اش برسه؛ چون خانواده اش از اون حمایت نکردند و نظر پسرشون اصلا براشون مهم نبود. این برای پدرت یه عقده و کمبود شده بود. همیشه عذاب می‌کشید، افسوس می‌خورد. اگر موافق آرزو های پدرت نیستی من دیگه با تو در این باره صحبتی نمی‌کنم و تو رو به حال خودت می‌ذارم تا مسیر زندگیت رو خودت انتخاب کنی. از این ساعت من احساس آرامش می‌کنم. باری سنگین از روی دوش من برداشته شد؛ چون من نمی‌دونم کی از دنیا می‌رم و همیشه می‌ترسیدم از دنیا برم و نتونم این پیام رو به تو برسونم اما امروز که به تو گفتم احساس سبکی می‌کنم.
ساشا سکوت کرده بود. نمی‌دانست جواب مادرش را چگونه بدهد؛ او مطمئن بود که علاقه ای به کشیش شدن ندارد. اما کلیسا را دوست داشت. از رفتن و دعا کردن و کنار مردم بودن لذت می‌برد. از این موضوع خوشحال بود که مادرش به او فرصت داده تا فکر کند و تصمیم بگیرد. و این یعنی چند روزی فرصت داشت.
+ ساشا شام رو آماده کردم؛ برو و دستاتو بشور.
ساشا و مادرش در کنار هم شام خوردند؛ اما ساشا سکوت کرده بود و در فکر عمیقی فرو رفته بود. مثل هر شب با میل غذا نخورد. پایان غذا طبق معمول دست‌هایش را بالا گرفت و دعا کرد و به خاطر نعمت هایی که خداوند داده بود، تشکر کرد. بعد رفت تا مسواک بزند. مادرش به او سفارش کرد که با عجله مسواک نزند تا دندان هایش خراب نشود.
صبح اول وقت ساشا بیدار شد تا به مدرسه برود؛ اما وقتی چشمش را باز کرد صبحانه آماده بود. مادرش وقتی صبح زود بیدار می‌شد دیگر نمی‌خوابید. کار خیاطی را شروع می‌کرد تا کارهای عقب افتاده اش را انجام دهد. همیشه سرش شلوغ بود و در کارش بسیار دقیق و منظم بود. لباس هایی که می‌دوخت از کیفیتی بالایی برخوردار بود. همسایه ها مشتاق بودند که کارها را به او بسپارند. هر روز مشتری هایش بیشتر و استراحتش کم‌تر می‌شد.
آن روز ساشا وقتی به مدرسه رفت تصمیم گرفته بود که دیگر با جدیت، درس‌هایش را بخواند و رضایت مادرش را جلب کند تا لبخند روی لب او جاری شود.
زنگ تفریح بود؛ بچه ها مشغول بازی بودند. مدیر داخل محوطه قدم می‌زد. ساشا را دید که خودش تنها گوشه ای نشسته بود. به سمت او رفت و پرسید:
+ تنها نشستی. چرا نمیری با بچه ها بازی کنی؟
_ امروز حوصله‌ی بازی کردن ندارم.
+ آدرس خونتون رو به من بده. همسرم مقداری پارچه داره که می‎خواست به یه خیاط بده. یکی از همکاران گفت که مادر تو کار خیاطی انجام می‌ده.

تعداد صفحات

193

شابک

978-622-378-270-1

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.