ساحر 9
زحمت طلائی 15
نیمه¬ی گمشده روشن 19
قهرمان 23
آنسوی شط 31
دیدگان سبز 37
پیک امین 43
پاککن 49
بلور شکسته 55
فراخواندگی 61
اسیران آزاد 69
بادگیرم را میپوشم … باران-ریزی میبارد و کمی سردم شده است.
یقههای لباسم را تا گوشهایم بالا میکشم و خودم را در آن پنهان میکنم همیشه باید از این زمین خاکیهای اطراف ساختمان فرهنگیمان رد شوم تا به خیابان اصلی و مرکز خرید برسم؛ و همین مسیر هر روز من برای خریدن کالاهایی است که آقای دمیرچی از من بخواهد.
این روزها چشمانم کم سو و پاهایم ناتوان و متورم شدهاند و من بدون فرار از زیر بار مسئولیت و کار، بیاختیار در گوشه و کنار خوابم میبرد… با اینکه دیگر توان بدنی گذشته و جوانیام را ندارم، اما همچنان بیآنکه خم به ابرو بیاورم، کار میکنم… کار و پیوسته کار … و از همه کارهایی که میکنم و مشقت آنها لذت میبرم…
آقای دمیرچی دو سالی میشود که وعده خرید عینکی برای کمسوئی چشمانم را به من داده است اما انگار او از من هم فراموشکارتر شده است …
بیشتر اوقات بیمارم ولی برویم نمیآورم تا دیگران متوجه حالم نشوند. ضعف و بیحالی، به شدت آزارم میدهد…
کارکنان اینجا هم دیگر با ترحم نگاهم میکنند و طوری با هم پچ پچ میکنند که انگار مشغول گرفتن تصمیمات مهمی در خصوص من هستند!
همیشه وقتی که برای خرید به بیرون از این ساختمان فرستاده میشدم، سرم را پائین میانداختم و یکراست به دنبال کار روانه میشدم؛ اما غروب امروز آنقدر آسمان پاک و زیباتر از همیشه است که بیاراده سرم را بالا میگیرم و محو زیبائی خیره کنندهاش میشوم… آنچنان مجذوب آسمان میشوم که زمین زیر پایم را بهکل فراموش میکنم! شروع به زمزمه تصنیفی غمگین میکنم …
من پس از سیوچند سال خدمت مانند دستمالی کهنه دور انداخته خواهم شد! البته حق دارند! به همین خاطر برای ماندن بیشتر در آنجا التماس نمیکنم!
آنها مرا نمیخواهند … و این حقیقت تغییری نمیکند. من طردشدهام و باید بروم …(اشک در گوشه چشمانم جمع میشود) شاید کمکم باید به ده برگردم و در کنار پسر و عروس و نوهام زندگی کنم! شهر از نخست هم جز دود و فرسودگی و فریب، چیزی برایم نداشت… همه اموال و تنها سرمایه اندوختهام را هم از من گرفت و از آن هم بالاتر نیروی جوانی و حیاتم را فرسوده کرد…
حالا هم قصد گرفتن تنها دلخوشیام و کار و زندگیام را از من دارد! … آه میکشم به زیبائی فریبنده آسمان خیره میشوم ستارهها سوسو میزنند و شب نزدیک است …
ناگهان در تاریکی، زمین زیر پاهایم خالی شد! تا به خود بیایم به چندین شاخه خشک هم گیر کردم و به داخل گودالی خالی که رویش را با خار و خاشاک پوشانده بودند، افتادم! بیشتر شبیه تلهای عمیق بود تا گودالی معمولی!
از درد فریاد کشیدم … ای …ای … ترسیدهام و بدنم کرخ شده است پیکرم زخمی و به خاک و گلآلوده شده … صداهای مبهمی مانند پچ پچ عدهای در گوشم میپیچد ]زنده باد! زنده باد بر تو! سرورمان زنده باد![ رد صدا را در تاریکی با چشمانم تعقیب میکنم … سایههایی تیره، تعظیمکنان خطاب به من اینها را گفتهاند! از تعجب درد بدنم را از یاد میبرم نیشخندی میزنم و اشکهایم جاری میشود…
تعداد صفحات | 72 |
---|---|
شابک | 978-622-378-459-0 |
.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.