فهرست
عنوان صفحه
فصـل اول 9
سرآغاز 9
فصـل دوم 51
موفقیتها و شکستها 51
فصل سوم 69
تلاش و ثمره 69
هنوز به خوبی خاطرم هست که برای انتخاب رشته دبیرستان چه جنگی توی خونه ما به پا شد. خواهرم چون خیلی اهل درس خوندن بود واسه همین از منم همین انتظار و میرفت و حسابی واسه منم نقشه کشیده بودن که باید جزو شاگرد زرنگ های مدرسه باشم تا بتونم در بهترین رشته و دانشگاه درس بخونم، اما این چیزا با ذهنیت من کاملا فرق داشت.
تا وقتی راهنمایی و دبستان بودم چیز زیادی نبود که مادر و پدرم بخوان به خاطرش باهام دعوا بگیرن. درسام و به لطف خواهرم میخوندم و همیشه نمرات خوبی داشتم. البته شاگرد اول نبودم. با این حال تا فرصتی گیر میاوردم میرفتم سراغ بازی و شیطنت.
تابستون گرمی بود. از اون گرماهایی که حتی باد پنکه و شربت خنک مادر هم نمیتونست یکم از گرماش کم کنه. بابا طبق معمول برای نهار اومده بود خونه. عادت داشت بعد از نهار رو به روی تلوزیون لم بده و اخبار نگاه کنه.
ما هم هرکدوم خودمون رو به کاری مشغول میکردیم. بابا آدم عصبی و بداخلاقی نبود اما یه کاریزمایی داشت که ما ناخودآگاه از مخالفت باهاش ترس زیادی داشتیم. نزدیکای آخر شهریور بود و میدونستم که باید انتخاب رشته کنم. ناگفته میدونستم که بابا به دوتا رشته خیلی علاقه داره یا ریاضی فیزیک و یا تجربی.
چیز دیگه ای از نظرش فرقی با بیسواد بودن نداشت. مامان برای بابا یه استکان چای خوش رنگ ریخت. توی این گرمای تابستون هم بابا از خوردن چای دست نمی کشید.
بابا درحالی که استکان رو از دست مامان میگرفت گفت:
خانوم خدا خیرت بده! از بس که غذاهات خوشمزن اصلن دیگه دلم نمیخواد بلند شم برم سر کار!
مامان لبخند محجوبی زد و گفت:
حاج آقا شما که چیزی نخوردین! فکر کنم غذای امروزو دوست نداشتینا!
میدونستم این تعارف همیشگی سر دستپخت مامان یه جور ابراز محبت مامان و بابا به هم بود. اونم جلوی ما که پرو نشیم. میدونستم هر موقع که بابا با مامان شوخی میکنه حسابی کیفش کوکه.
یا مشتری خوبی داشته و یا کار و کاسبیش خوب بوده. مامان بعد از این مکالمه کوتاه رفت یه گوشه نشست و شروع کرد حرف زدن با خواهرم.
فکر کردم الان دیگه وقتشه که حرف دلمو به بابا بزنم و بگم نمیخوام اصلن درسمو ادامه بدم!
تپش قلبمو میشنیدم و حسابی ترسیده بودم، ولی باید انجامش میدادم.
اخه وقتی نه علاقه دارم و نه هیچ ربطی بین من و فرمول های ریاضی هست چرا باید برم رشته ریاضی فیزیک؟ توی همین فکرا بودم که بابا انگار ذهنمو خونده باشه سرفه کوتاهی کرد و رو به مامانم گفت:
خانم اکبر آقا رو که میشناسی؟ یه پسر داره هم سنه همین علی آقای ما! امروز اومده بود مغازه و داشت در مورد پسرش حرف میزد.
نیم نگاهی به من انداخت که یعنی خودت حساب کار دستت بیاد. ادامه داد:
پسرش شاگرد اول کلاسشون شده و میخواسته بره رشته تجربی. معلما و مدیر مدرسه کلی منت و خواهش کردن که تورو خدا پسرتون رو برای رشته ریاضی ثبت نام کنید که استعداد داره و مایه افتخار مدرسه ما میشه.
منم از آقامون گفتم. گفتم چون یک سری از درساش نمره خوبی نداشته گفتن نمیتونه بره رشته ریاضی. اکبر آقا هم گفت که مدیر این مدرسه رو میشناسه. باهاشون صحبت میکنه که هم بتونه رشته ریاضی ثبت نام کنه. به شرطی که هم قول بده همه سعی و تلاشش رو بکنه!
دوباره سر برگردوند و باهم چشم توی چشم شدیم. آب دهانم رو قورت دادم. جایی برای حرف زدن من باقی نمیموند… مامانم انگار که بحرانی بودن شرایط رو درک کرده باشه خودشو انداخت وسط.
انگار حس کرده بود که من میخوام یه چیزی بگم یا یه آتیشی بسوزونم. گفت:
وا آقا این چه حرفیه! معلومه که همه تلاششو میکنه. این چندتا نمره پایینم به خاطر این بود که این دوستاش گولش زدن همش رفت پی فوتبال و این کارا. وگرنه پسرم از هوش و استعداد هیچی کم نداره.
دستاشو برد سمت آسمون و دعا کرد:
الهی که خیره و خوبی از آسمون براش بباره.
این حرفش یه جورایی دهن منو بست. همیشه وقتی این دعا رو از دهنش میشنیدم آروم میشدم. دلم میخواست خوشحالشون کنم. دلم میخواست به من افتخار کنن. واسه همینم در ادامه حرفش گفتم:
چشم آقاجون خیالتون راحت باشه.
مامانم انگار که میخواست این بحثو تموم کنه پرید وسط حرفمو و گفت:
بلند شو برو ترشی اعظم خانوم اینارو بهشون تحویل بده و بیا. از صبح تا حالا ده بار بهم زنگ زده.
نگاهی از سر ناچاری بهش انداختم و چشم گفتم.
مامانم توی خونه برای اینکه کمک خرج پدر باشه ترشی درست میکرد. الحق هم که ترشی های خوبی درست میکرد. مشتری هم زیاد داشت.
اینجوری یه مبلغی برای خودش جمع میکرد یا کمک خرج بابام میشد. وقتایی که ما بچه ها چیزی میخواستیم که میدونستیم بابا نمیتونه بخره میرفتیم سراغ مامان.
خوب یادمه که همین گوشی قراضه و قدیمی که داشتمو مامانم با زحمت زیاد برام خریده بود. البته خودمم کار کرده بودم. برای همسایه ها خریداشون رو انجام میدادم و این وسط یه مبلغی هم به من میدادن.
خونه اعظم خانوم از خونه ما خیلی دور بود. در واقع اونا قبل از این توی همین محله زندگی میکردن؛ اما یهویی وضعشون خیلی خوب شد و رفتن یه محله بهتر برای زندگی انتخاب کردن.
داستان ثروتمند شدن اونا داستان مورد علاقه همه افراد محله ما بود. دختر اعظم خانوم یه صفحه اینستاگرامی داشت که به کمک اون تونسته بود یه کسب و کار راه بندازه و حسابی درآمد کسب کنه.
این داستان بیشتر از همه برای من جذاب بود. چون میدیدم که یه دختر چطوری با تلاش و کوشش خودش تونسته بود حسابی موفق بشه. اونم بدون اینکه شاگرد اول کلاس باشه یا حتی دانشگاه بره. بخشی از داستان که متاسفانه خانواده های ما علاقه به شنیدن و درس گرفتن ازش نداشتن.
از خونه زدم بیرون. قبلش به دوستم امیر زنگ زدم تا اگه حوصله داشت منو تا اونجا همراهی کنه. راه طولانی بود و اصلا دلم نمیخواست تنهایی برم.
دوستم امیر یه سال از من بزرگتر بود. همین که دم در خونشون دیدمش یه حس خوبی اومد سراغم که غم و غصه های رفتن به رشته ریاضی از توی دلم پاک شد.
باهام سلام و احوال پرسی کردیم. چند قدمی رو توی سکوت طی کردیم که گفت:
علی چی شد؟ تونستی به مامان و بابات بگی؟
– راستش نه! این بابام نمیدونم چجوری اما انگار با عالم غیب در ارتباطه. کلی جمله آماده کرده بودم که تحویلش بدم. اونوقت بدون اینکه حتی دهنمو باز کنم خودش زودتر موضوع رو پیش کشید. منم که میشناسی هول شدم. داستان یه جوری پیش رفت که مجبور شدم قبول کنم!
ابروهاشو از تعجب بالا برد و گفت:
به همین راحتی قبول کردی؟ پسر تو مگه خنگی؟ از من درس نگرفتی؟ نگفتم این رشته واسه تو خوب نیست؟ توی مغز ماها نمیره؟ به خدا که پشیمون میشی.
بقیه طول راه در مورد چیزای همیشگی حرف زدیم. بازی های جدید، دوستامون، فوتبال و از این جور چیزا. وقتی دبه ترشی رو تحویل دادیم. امیر رو کرد به من و گفت:
ما اندازه اینا هم شانس نداشتیم؟
داداش این چه حرفیه که میزنی. اینا میدونی چقدر زحمت کشیدن. خانوادگی کار کردن تا به اینجا رسیدن. مثل مامان و باباهای ما نبودن که میگفتن نمیخواد کار کنی فقط باید کلت توی درس و کتاب باشه.
امیر ساکت شد ولی کمی بعد ادامه داد:
چرا ما از این کارا نکنیم؟ هان؟ میگم با هم یه صفحه اینستاگرام بزنیم.
اونوقت از چی عکس و فیلم بزاریم؟ از خونه قشنگمون؟
نمیدونم بقیه مگه از چی عکس و فیلم میزارن؟
اگه اعظم خانوم اینارو میبینی یه سرمایه اولیه دادن دست بچشون که فروش داشته باشه. پدر مادرای ما به دو تا الف بچه همچین پولی میدن؟
اخه تا آخرشم نمیشه که اینطوری باشه. به خدا داداش من الان چند ساله دانشگاهش تموم شده ولی نتونسته کاری پیدا کنه. همیشه به من میگه بیخیال درس بشو و برو یه کاری یاد بگیر. میگه اگه اون موقع که جون بودم میرفتم سراغ کار الان کلی تجربه کسب کرده بودم.
تا خونه به حرفای علی فکر کردم. دوست داشتم برم یه کاری یاد بگیرم. دوست داشتم ثروتمند بشم. دیگه نزارم مامان ترشی درست کنه. کسب و کار خودمو داشته باشم. ولی چجوری؟
روزای باقی مونده تابستون هم به سرعت سپری میشد. بچه شر و شیطونی بودم ولی اهل کارای خلاف و آزار و اذیت نبودم که بخوام وقتمو پی این کارو بگذرونم.
معمولا با دوستام فوتبال بازی میکردیم و اگه پولی برامون میموند توی ساندویچی محل به خودمون جایزه میدادیم. توی همین ساندویچی بود که با آقا رضا آشنا شدم. یه مرد سی و خورده ای ساله که معلم بازنشسته بود.
برخلاف سن زیادش، آدم مهربون و پر جنب و جوشی بود. ساعت ها وقت میزاشت و با ما حرف میزد. با اینکه خودش معلم بود هرگز مارو به خاطر درس نخوندنم سرزنش نمیکرد و سعی میکرد از در دوستی با ما حرف بزنه.
یکی از همین روزا آقا رضا مارو دور خودش جمع کرد. یه کتاب زرد کوچیک دستش بود.
راستش اینترنت و گوشی اجازه نمیداد ما بچه ها میل و رقبتی به کتاب داشته باشیم؛ اما آقا رضا خودش کتاب فروشی داشت و گاهی به ما کتاب های خوبی معرفی میکرد.
حتی با این که میدونست توانایی خریدشو نداریم کتابارو به ما قرض میداد تا بخونیم. اون روز داشت در مورد کارآفرینای معروف دنیا صحبت میکرد.
آدمایی که کم وبیش اسمشون به گوش ما خورده بود اما هیچ وقت نرفته بودیم دنبال اینکه ببینیم اینا کی هستن. آقا رضا با وقت حوصله داشت برامون توضیح میداد که راه موفقیت برای همه یکسان نیست.
آدمایی بودن که کسب و کارهای ساده رو رونق دادن و حتی ایده های جدیدی رو شروع کردن که در ابتدا همه به اونا میخندین ولی خیلی زود تونستن موفقیت رو پیدا کنن. یکی از این افراد ایلان ماسک بود. وقتی آقا رضا در مورد این مرد صحبت کرد.
ازمون خواست اگه چیزی در موردش میدونیم بگیم. اکثرا اسمشو به عنوان یک انسان ثروتمند شنیده بودیم. با این حال چیز زیادی از مسیری که طی کرده بود نمیدونستیم. به خاطر همین آقا رضا ازمون خواست که سکوت کنیم تا برامون یه بخشی از کتابی که دستش بود رو بخونه:
ایلان ماسک در سال ۱۹۷۱ در آفریقای جنوبی بهدنیا آمد. او در سن ۲۸ سالگی با فروش استارتاپ کوچک Zip2 به شرکت کامپک (Compaq) میلیونر شد. ایلان ماسک در سال ۱۹۹۹ شرکت X.com را راه انداخت؛
سال ۲۰۰۲ نوبت به Space X رسید؛ سال ۲۰۰۳ هم او مدیرعامل تسلا موتورز شد. سال ۲۰۱۲ ایلان ماسک اولین فضاپیمای تجاری را به ایستگاه بینالملی فضایی فرستاد. جاهطلبیهای ایلان به این چند مورد محدود نیست. ایلان رویای شکستن مرزهای زمان و مکان را در سر دارد.
یلان ماسک متولد شهر پرتوریای آفریقای جنوبی است. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در این کشور سپری کرد. ایلان در ۱۰ سالگی صاحب یک دستگاه کامپیوتر شد و وقتی ۱۲ سالش شد توانست اولین بازی کامپیوتری خود را بسازد.
این بازی، بلستر (Blaster) نام داشت. جالب اینجا است که مجلهی PC and Office Technology این بازی را با قیمت ۵۰۰ دلار از او خرید. ایلان در ۱۹ سالگی، برای تحصیل به کانادا مهاجرت کرد. پس از گذراندن دو سال در دانشگاه کویینز، در سال ۱۹۹۱ این دانشگاه را رها کرد و به دانشگاه پنسیلوانیا رفت.
او در آنجا در رشتههای کسبوکار و فیزیک، دو مدرک لیسانس گرفت. سپس برای ادامهی تحصیل در دکترای رشتهی فیزیک انرژی به دانشگاه استنفورد در کالیفرنیا رفت.
اما ایلان، تنها دو روز آنجا دوام آورد.
ورود او به دانشگاه استنفورد همزمان بود با اوجگیری شرکتهای اینترنتی نوپا. او هم برای اینکه از قافله عقب نماند، به این موج پیوست و اولین شرکت خود را با نام Zip2 راه انداخت.
Zip2 یک راهنمای شهری آنلاین بود که محتوای لازم برای سایتهایی مثل «نیویورک تایمز» و «شیکاگو تریبون» را تامین میکرد. در سال ۱۹۹۹، شرکت کامپیوتری «کامپک» (Compaq)، شرکت Zip2 را با قیمت ۳۰۷ میلیون دلار نقد و ۳۴ میلیون دلار سهام خرید.
شخص ایلان ماسک، از این معاملهی تاریخساز، ۲۲ میلیون دلار به جیب زد؛ اما این تازه اول راه ایلان جوان بود. قدم بعدی ایلان ماسک، دنیای پرداختهای مالی را دگرگون کرد.
ایلان ماسک در سال ۱۹۹۹، شرکت X.Com را تاسیس کرد. این شرکت در زمینهی خدمات مالی آنلاین فعالیت میکرد. یک سال بعد، این شرکت با «کانفینیتی» (Confinity) ادغام و سرویس معروف «پیپال» (PayPal) متولد شد. در سال ۲۰۰۲ هم فروشگاه اینترنتی eBay شرکت PayPal را با قیمت ۱٫۵ میلیارد دلار تصاحب کرد.
در آن هنگام ۱۱ درصد سهام PayPal به ایلان ماسک تعلق داشت.
سال ۲۰۰۲، ایلان ماسک سراغ علاقهمندی دیگرش یعنی فضا رفت و SpaceX را راه انداخت. او با جاهطلبی تمام میخواست سفرهای فضایی را وارد مرحلهی جدیدی کند.
او قدم به قدم پیش رفت تا اینکه در سال ۲۰۰۸ توانست اعتماد ناسا را هم جلب کند. در این سال، ناسا قراردادی با SpaceX بست که بر اساس آن این شرکت وظیفهی انتقال محموله به ایستگاه بینالمللی فضایی را برعهده میگرفت.
سال ۲۰۱۲ ماسک با SpaceX تاریخساز شد. آنها در این سال توانستند موشک «فالکن ۹» (Falcon 9) را همراه ۱۰۰۰ پاوند محموله به ایستگاه بینالمللی فضایی بفرستند. SpaceX اولین شرکت خصوصی بود که توانست این کار را بکند.
سال ۲۰۱۳ هم این شرکت موفقیت دیگری کسب کرد و توانست بهوسیلهی فالکن ۹، ماهوارهای را به مدار ماهوارههای زمینثابت ارسال کند. این همان مداری است که در آن ماهوارههای تلویزیونی قرار میگیرند.
در سال ۲۰۱۵ هم فالکن ۹ ماهوارهای موسوم به DSCOVR را روی مدار قرار داد. وظیفهی این ماهواره، سنجش تاثیر تشعشعات خورشید روی شبکههای برق و ارتباطات روی زمین است.
با اینکه آقا رضا همچنان مشغول خواندن بود اما…
تعداد صفحات | 121 |
---|---|
شابک | 978-622-5950-94-8 |
انتشارات |
.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.