کتاب نورافیا

کتاب نورافیا

208,600 تومان

تعداد صفحات

149

شابک

978-622-378-631-0

نویسنده:

مقدمه 16
درخشش معنا 22
صدای باران 24
آدم برفی 25
پروانه سوخت تا… 26
کاش 27
کتابخانه 28
گواهینامه‌ی فراموشی 29
ماهی کوچکی در دریای دلت 30
کشتن 31
خراب آباد 32
کیش و مات 33
یکی بود و یکی نابود 34
دلگیری 36
جنگ 37
شب 38
درد بی‌خود زیستن 39
روح 40
وارونگی 41
دنباله‌ی هزارها 43
غیر منتظره 44
بی فردا 47
ماه 49
آبی 52
شلوغی 54
خود 55
خیال 56
آدمی 57
ترادف 58
نفر سوم 59
موفقیت 60
دیوانه 61
زندان 63
معتاد 65
شیطان 66
آب 67
ایستگاه آخر 69
بعد از تو 70
دروغ 71
ویروس 72
آرزویی نیست 73
آسمان 74
ملت عشق 75
بچه‌ی ماه 76
شاخه‌ی نور 78
گلبرگ 80
فضانورد 82
آتش 84
چاشنی 85
نارنجی پوش 86
آشفتگی قصه ها 88
چیستی 90
حکم مرگ 92
93
کوچه‌ی شاملو 94
زبان چشم ها 96
طبیب 98
ناکافی 99
بوی نم 100
ساختمان ها 102
رنگین کمان سیاهی 104
مشت 105
شکستگی 106
دیگر منی نیست 107
به رنگ سفیدی 108
بیا 109
چشم ها 110
تولد 111
برگ 112
کودکی 113
ستاره 114
شبت بی‌فکر 115
مرغ آمین 116
برای کسی که نمی‌دانم 117
پایان 118
نومیدی 119
نمایش 120
شراب 121
گرگ 122
خفقان 123
فراموشی 124
بیراهه 125
انقضا 127
چهار تا صفر 128
نیستی 129
رزسیاه و بنفش 130
شکوفه ها 132
فرش 134
موزه 136
لیلی ها 138
گذشتن و رفتن پیوسته 139
من 140
افکار 143
نحسی 146
نغمه وداع 148

 

 

 

درخشش معنا
نورافیا، نامی از شور و عشق
ترکیبی از نوراپی‌نفرین و سوفیا
که آمیخته ی هیجان و احساس است
چون نوری در تاریکی، جان را می‌سازد
مثل امید…
نوراپی‌نفرین، شوری در دل می‌افروزد
عشق را در رگ‌ها، به تپش می‌اندازد
سوفیا، حکمت عشق را در دل می‌کارد
و در این باغ، گل‌های شیدایی می‌روید
یک دشت
پر گل رز بنفش…
در این صفحات، هر کلمه شعری است
که عشق را به تصویر می‌کشد
چون نسیمی ملایم بر دل‌ها می‌وزد
و قلب‌ها را به هم پیوند می‌زند
تا پیوند راه نجاتمان باشد…
نورافیا، دعوتی به درک عمیق
عشقی که در تاریکی می‌درخشد
سفری به دل احساسات
جایی که راز عشق
در انتظار کشف است.

 

صدای باران
– آسمان یکباره روشن یکباره خاموش
برد مرا
به دنیایی که سال هاست مردمش به آسمان ابری می‌گویند:
خراب…
به دنیایی که آدم‌هایش نه به خوبی حرف‌هایشان هستند و نه به قشنگی کارهایشان!
باران به پنجره‌ی دل تک تک ما میزند
پس
ببار ببار…
نم نم!
ببار تا به تماشای صدایت بنشینم

آدم برفی
آسمان خستگی‌اش را به در کرد-
برف برف
و چه زیبا سردم
چکه خونی
از پاهای برهنه‌ام بر روی برف خودنمایی میکند
گدایی برای زندگی
برای تکه‌ای نان
لباس‌های ژنده‌ام و قلب‌های چون سنگ شما
و پیرزنی که با سیب‌های سرخش نزدیک میشد
و من
همان سفید برفی قصه بودم که سیب‌های زهرآلود روحش را گرم می‌کرد
سفیدی و سرخی برف و خون
و من همانی که هیچ وقت از خوردن سیب سیر نمیشد
آفتاب گرچه نعمت است اما نه برای آدم برفی ها
پروانه سوخت تا…
– آندم که آغوشت زمان را خواب میکرد
گرمای تو برف تنم را آب میکرد
سوختن بال‌هایم
آغوش که باز میکنی
من در تیرگی افکارم غرق میشوم اشک‌هایم را با بال‌هایم پاک می‌کنم
در نهایت
دفن شدم
کور شدم
و شدم پروانه‌ای که عاشق پرواز بی‌بال بود
یک عاشق بی‌بال…

 

کاش
کاش آسمان ابری نبود
کاش معنایم نبودی تا زندگی‌ام جمعه نبود و جمعه‌هایم پاییز
ناتوانم از هجوم گس پاییز
انگار کوهم ولی همان کوهی که داد میزد: نمیخواهم استوار باشم
و نمی‌شنیدم صدای آلونکی خسته از برگ‌های زرد که گفت تلخی پاییز شیرین است
و شیشه‌ای که پایانش شکست
شیشه‌ای که صدای خون می‌داد
با این همه حسرت
یک خط سرخ و بعد همان اتفاق تلخ
کاش
واژه‌ی کاش نبود…
کتابخانه
– واژه به واژه
خط به خط
تو را می‌نویسم
فصل به فصل کتابت میکنم
هر فصل منتظر می‌مانم
شاید خواندی و عاشق ماندنی
اما در آخر
من می‌مانم
با کتابخانه‌ای پر از تو
پر از گردو غباری که تو به پا کردی…

 

گواهینامه‌ی فراموشی
– پا گذاشتن روی گاز
رد شدن از خاطرات بی‌کسی
هیچ نگرانی نیست
با گواهینامه‌ی پر از فراموشی در جاده‌ی زندگی
لذت نوازش باد در لای موهای خرمایی رنگم
ناگهان
باک بنزین قلبم
بخار می‌شود
خاطرت روبرویم نشسته
و پشیمانم از اینکه باید از تو شروع می‌کردم
اما می‌دانم اگر شروعم تو بودی
چهار چرخ احساسم پنچر میشد
باید میفهمیدی نمی‌توانم فراموشت کنم
کاش میدانستی
هر روز من
خزان بود و تاراج گل ها
ماهی کوچکی در دریای دلت
– ماهی قرمزی‌ام
در انتظار دستان کوچک کودکی که بیاید و مرا بگذارد
درست وسط هفت سین قلبش
درون تنگ کوچکی
که از دریای دلت زیبا‌تر بود
شاید هم منتظر ماهیگیر پیری بودم که تورش را به آب انداخته
فقط ماهی قرمزی کافی بود تا دریای دلت بی‌رنگ می‌شد
دریا نیازمند به رخ کشیدن نداشت
فقط ماهی کوچک قرمزی کافی بود…
دریای دلت زشت می‌شد و دلت بی‌رنگ‌تر

 

کشتن
– تو مرا کشتی
که خودم کوچ کنم از شهرت
بوی عطرم برود از یادت
می‌روم از قلبت
تا شوم رویایت
خیال شب‌های زیبایت
تمامی نفس هایت
که دلم تب دارد
عشق زیباست و حرمت داره
نفهمیدی نان را بردی
من ماندم و زخمی نمکین
تا زخمم بماند تازه
بس که از خود بی‌قراری دیده ام…

خراب آباد
– تنهایی به‌تنهایی هم می‌تواند دخل آدم را بیاورد
امان از روزی که با عصر جمعه دست به یکی کند و با پاییز هم‌صدا شود
قلب آرزوهای آدمی از لیوان سرد پاییزی‌اش لبریز شود
اجل مهلتی ندهد گوشه‌ای ساکت بمیرد و کسی صدای آهش را نشنود
تمام روزهایم جمعه است و نمی‌فهمم ساعت یازده و پنجاه و نه دقیقه‌ی شب
و من خوشحال از این‌که یک جمعه‌ی دیگر را به پایان رسانده ام
یک دقیقه؛ دستان سرد اجل به قلب گرمم می‌خورد
باز تنهایی گورستان تولد: جمعه‌ای نامعلوم پرواز: جمعه ساعت یازده و پنجاه و نه دقیقه‌ی شب
بیشتر از هر کس من به‌تنهایی فقط جمعه دیده‌ام
جمعه خراب‌آباد است نمی‌دانستی گنج در خرابه هاست
در کوچه‌های بی‌صدا است در سردی این جمعه هاست
کیش و مات
– سرباز عاشقی غرق‌شده در صفحه‌ی شطرنج
خسته
فیلی که باز یاد هندوستان افتاده بود رخی که تخریب شده بود
اسبی که نای حرکت نداشت
بازی سیاه و سفید
در سیاهی محو و در سفیدی غرق
و سرباز سربازی بخت برگشته‌ که عاشق شاه حریف شده بود
عشق
جنگ
و سربازی که سرباز جنگ عاشقانه نبود سربازی که با عشق به وزارت رسید
و صفحه‌ی شطرنج دلش پر شد از سیاهی…

یکی بود و یکی نابود
یک داستان واقعی
در دوران یکی بود یکی نبود
عقل و عشق بر سر دو راهی
عقل راهش را انتخاب کرد
عشق اما آن‌قدر سرگردان که نمی‌توانست فکر کند
عقل قلب را صدا کرد از احساس گذشتند قلب همواره به کمک او جلو می‌رفت عشق هم کنارش
به تو رسیدند
چشمان عقل پر از اشک و کمی بعد
شکست
گذشت
و رفت
قلب را صدا زد
اما
قلب کور شده بود
کر شده بود
لال شده بود
و تنها عشق بود که این دو خط موازی را جدا می‌کرد
و یکی بود و دیگر هیچ‌چیز نبود…

 

دلگیری
– آسمانی خاکستری
دریا را مجبور کرده بود دگر آبی نباشد
پرواز تلخ کلاغ
اثبات حقیقتی تلخ بود
تلخی سرنوشت درختانی که دست هیزم‌شکنی بود که تبر را بالا می‌برد
آسمان دلگیر غرش کرد
که تو گویی رفتی از یادم
اما غرورش تسلیم دلتنگیش شد
داغ دل‌تنگی سبب شد که دیگر هیچ کلاغی به خانه‌اش نرسد.

 

جنگ
– خسته‌ام
بی‌حوصله
از عاشقی برمی‌گردم
من اگر خوابم
بنوشم جرعه‌ای آرامش
بازهم خسته‌ام
زنده برگشته‌ام
اما پرم از احساس مین
ذهنم پرز خون
چکمه‌هایم روحم را خاکی کرده اند
از غافل‌گیری هراس دارم
از مین و بمب‌هایی که در خاطراتم منفجر می‌شوند می‌ترسم
ترس ضعف بزرگیست برای جنگجوی عشق
و من ترسوتر از همیشه به انفجار خاطراتم بها می‌دهم
شب
– مثل درخت سبزی وسط بیابان
مثل قطره‌ی چکیده از گونه‌های آسمان
مثل خاطراتی سوخته در مدار زمان
مانده‌ام تنها در قعر جهان
شب
ماه کامل صدای زوزه‌ی تنهایی
شب
ماه گرفته از مرگ
از امید
شب
به من آموخت تنها آرزویم فراموشی است شب
به پلک‌هایم آموخت بسته نشوند
شب گو به چشم‌هایم تا صبح بیاورند
شب
ای همه استاد من
آموخت که دیگر در برکه کاشی ماه ماهی نباشم
درد بی‌خود زیستن
– تلخ‌‌تر از تلخی عصر جمعه
سردتر از سردی باد پاییزی
تنهاتر از تنهایی قطره‌ی چکیده از ابر افسرده‌تر از افسردگی دریا
هست مگر؟
فکر کردم و دیدم مگر هست دگر؟
آری آری که هست
نگاهی به آینه بیاندازم
آنگاه بپرسم هست مگر؟ !
خنده‌دارتر از این سؤال هست مگر…

 

روح
– اگر صدایی از سمت چپ بدنم به گوش نمی‌رسد نگران نباش هنوز زنده‌ام
اگر چشمانم بسته بود هنوز می‌بینم
اگر دستانم سرد بود نگران نباش گرمی دستان تو هرگز از یادم نمی‌رود
اگر حرف نزدم هنوز لال نشده‌ام
اگر صدایم زدی و جواب ندادم بدان که نبودم رفتی و از رفتن تو چینی تنهایی‌ام بند خورد تو بدان حتی بعد رفتنم
گرمی آغوش تو آغوش من است.

 

وارونگی
– در این دنیای وارونه
هیچ‌چیزی سر جایش نیست
کسی نمی‌تواند نگاهت را بفهمد
آن کسی هم که می‌فهمد می‌ترسد بگوید
در این دنیای وارونه همه به دنبال گم‌شده‌شان می‌گردند
درحالی‌که آن گم‌شده همانی است که در آینه می‌بینند
زمان زود می‌گذرد
زمین زود فراموش می‌کند
و شانس و عشق
درست وسط زمان وارونگی خیال ما شناورند در این دنیای وارونه
کر که باشی صدایت می‌کنند
کور که باشی نگاهت می‌کنند
لال که باشی می‌خواهند حرف بزنی
اتفاقا
بار کج به منزل می‌رسد و باد آورده را باد نمی‌برد
از عاشق فقط قشاع باقی می‌ماند
این دنیا دنیای وارونگی است

 

دنباله‌ی هزارها
– هزاران خاطره
هزاران حکاکی
هزاران عشق خاک شد
هزاران اسیر آزاد نشده
و هزاران راز گفته نشده
من می‌دانم
که شاید سال‌های بعد
کسی از گوشه‌ای از تاریخ
راجع‌به ما بنویسد
شاید هم
ما دنباله همان هزاران هزاری باشیم که هرگز گفته نشده…

تعداد صفحات

149

شابک

978-622-378-631-0