219,800 تومان
تعداد صفحات | 157 |
---|---|
شابک | 978-622-378-636-5 |
پروانگی 11
پروانههای سوخته 25
پنجمین نفر 29
رَدّ زخم 35
جنگ، دشمن، عشق 41
کانادا درای با طعم پرتقال 53
روزی در غزه 73
یک قدم تا سقوط 79
دیوارهای بتنی از پیش ساخته 87
همه پسران من 95
میم مثل مرحوم 103
تابلوی کوچه 109
فلسطینا دختر جواهر فروش 117
و کیست که به مانند مادرم باشد؟ 123
چالۀ سیاه و مثنوی 135
پادشاه سرزمین دوردورا 145
“فصلِ کلاغهای موسمی” 149
پروانگی
(پروانه قهساره زاده مهابادی)
من یک پروانهام… همینقدر عجیب!
با بالهای رنگی به سبکی پرهمراه بادتو آسمان شناورم. راحت و رها توی آسمان جست و خیز میکنم. مینشینم روی گلها و همراه آنها توی باد میرقصم. وای که چه لذتی دارد پرواز!
کلاس اینقدر ساکت است که صدای برخورد پاشنههای کفشم با کف اتاق را میشنوم. عدهای از دخترها گوش میدهند، دونفرسرشان را گذاشتهاند روی میز و خوابیدهاند، یکی هم دارد توی جامیرش با گوشیاش ور میرود و فکر میکند من حواسم نیست.
داریم درسی از فارسی دهم را مرور میکنیم. توی درس جایی به داستان سردشدن آتش به حضرت ابراهیم اشاره میشود. همینطور که توی کلاس راه میروم، نگاهم میافتد به آذرخش. مثل همیشه بی تفاوت به من زل زده است. نگاهش به آدم یک طوری است، نه آنطور که بعضی از بچهها وقتی درس میدهی نگاهت میکنند. یک نفهمیدن خاصی توی نگاهشان هست، انگار داری به زبان سیارهای بیگانه باهاشان حرف میزنی. نگاه آذرخش طور دیگری است. به نظر میرسد درس را خوب میفهمد فقط دنیا و هرچه تویش اتفاق میافتد به هیچ کجایش نیست!
یکدفعه یکی از بچهها میپرسد: خانم حضرت ابراهیم بعداون کار چرا فرار نکرد؟ چرا وایستاد تا بندازنش تو آتیش؟
چه سوال بی ربطی!
هلیا میگوید: شاید حیفش میاومده نتیجه کارش رو نبینه حتماً قیافه بت پرستها دیدن داشته!
چندنفری میزنند زیر خنده.
هلیا از آن دسته دانش آموزان بی نمکی ست که مدام دلشان میخواهد توی کلاس مزه بپرانند.
گاهی وقتها تحمل بچههای کلاس سخت میشود، اگر خودت هم هیچ وقت بچهای نداشته باشی سخت تر هم میشود!
کسی که سوال را پرسید دنبال جواب نیست میشناسمش میخواهد وقت کلاس را تلف کند ولی دلم میخواهد جوابش را بدهم.
– همیشه فرار کردن بهترین راه نیست گاهی وقتها باید خودت رو بندازی تو آتیش تا بقیه رو نجات بدی!
به دنبال حرف من آذرخش بی مقدمه میگوید: شایدم از آتیش خوشش میاومده!
همان موقع زنگ میخورد. عدهای از بچهها سراسیمه از کلاس میریزند بیرون توگویی از جهنم فرار میکنند. عدهای هم با تمأنینه سرفرصت سلانه سلانه میروند انگار تا آخر دنیا وقت دارند. آذرخش هم یکی از آن هاست. جلوی در کلاس به هلیا برمی خورد. به نظر میرسد هلیا راهش را سد کرده. تنهشان به سختی به هم میخورد. میخواهم چیزی بگویم بعد میبینم دیگر ساعت کلاسی نیست و بیرون کلاس هراتفاقی برای آنها بیفتد به من مربوط نمیشود. بالاخره هردو از در بیرون میروند.
از خودم میترسم بعضی وقتها بی تفاوتیهایم وحشتناک میشوند!
همکارم از بیرون کلاس صدایم میزند: پروانه کجا موندی؟!
مدتی است پشت چراغ قرمز گیر کردهام. تمام پوست صورتم توی مقنعه گزگز میکند. همانجا مقنعه را میکنم و شالی روی سرم میاندازم. زخمم کمی هوا میخورد. با اینکه یک ماهی از عملم میگذرد هنوز جای بخیهها روی گردنم زخم و سوزش دارند.
همه چیز از همین عمل لعنتی شروع شد. پیش از آن هرگز زیر تیغ بی هوشی نرفته بودم. از وقتی توی اتاق ریکاوری به هوش آمدم، هروقت میخوابم مدام یک خواب یک شکل میبینم. قبل ترها به ندرت خوابهایم توی خاطرم میماندند ولی این خوابها اینقدر واقعیاند که انگار توی آنها زندگی میکنم.
توی خواب میبینم تبدیل به پروانه شدهام و آزادانه پرواز میکنم. آن لحظه اصلاً نمیدانم که توی زندگی واقعی انسان هستم ولی حسی بهم میگوید جای دیگری زندگی متفاوتی دارم.
دستی به شیشه میخورد. از فکر خوابهایم بیرون میآیم. دخترکی با دستهای گل سرخ رنگ پشت شیشه ایستاده. لباس رنگ و رو رفتهای پوشیده و موهای بلند سیاهش در اطراف صورتش پخش و پلا هستند. بلافاصله به فکرم میرسد برای کی گل بخرم؟ توی خانه خالی من به جز تاریکی هیچ کس منتظرم نیست! حالا اگر آرمان بود…
سعی میکنم چندمیلیمتری میان ماشینها جابرای خودم باز کنم به جلو بلکه حواسم پرت شود. دختر دوباره به شیشه میزند.
– خاله یه گل بخر!
چشمهایش یک طوری هستند یک جور تلفیق غم، انتظار، خواهش و کمی شیطنت بچه گانه!
شیشه را میدهم پایین و یک شاخه گل میخرم. پول را که میگیرد چشمهایش طور بهتری میشوند. شادی جای غم و انتظار و خواهش را میگیرد. شادی زودگذری ست. سراغ ماشین بعدی که میرود، چشمها دوباره شکل سابق را به خود میگیرند. کاش میشد کاری کرد چشمهای همه بچهها همیشه طور بهتری باشند!
بلافاصله به خودم یادآوری میکنم در این مورد کاری از دست من برنمی آید، من توی این وانفسا همان کلاه خودم را سفت بچسبم که آن را باد نبرد هنر کردهام.
راه کمی باز میشود و ما به حرکت مورچه وارمان ادامه میدهیم.
همینطور که به صدای فرورفتن آب دوش توی چاه حمام گوش میدهم، فکری توی سرم میچرخد. یادم میآید قبلاً جایی در مورد شخصی که توی خواب میدید یک حیوانی ست مطلبی خوانده بودم ولی اصلاً یادم نیست چه جور حیوانی بود. هرچه بیش تر فکر میکنم داستان آن طرف با ماجرای فسخ کافکا قاطی میشود و بدتر گیج میشوم.
خشک کردن موهایم از همه سخت تر است. از وقتی عمل کردهام، این موها پدرم را درآوردهاند. اصلاً نمیدانم چرا کوتاهشان نمیکنم. تا وقتی آرمان بود نمیگذاشت بهشان دست بزنم ولی حالا نمیدانم میخواهمشان چه کار؟!
لب تاپ را روشن میکنم. کلمه پروانه را توی گوگل جستجو میکنم. اولین لینک مطلبی از ویکی پدیاست. آن را باز میکنم.
پَروانه یا فرانک حشرهای است از دسته پولکبالان، از خانواده طبقهبندینشده
گُرزشاخکان.
پروانهها دارای چهار مرحله در زندگیشان هستند: مرحله اول تخم است، که پروانه بالغ تخمگذاری میکند. مرحله دوم که تبدیل به لارو میشود. در این مرحله لارو (کرمینه) مقدار زیادی برگ میخورد تا خود را برای مرحله بعد آماده کند. مرحله سوم شفیره است که کرم تاری به نام پیله بهدور خود میبافد و مدتی در آن بدون هیچ غذایی زندگی میکند. مرحله چهارم که پروانه است و جانور بالغ که دارای بال است از پیله بیرون میآید.
پروانهها در فصل تابستان و گرم مشاهده میشوند و در زمستان کمیاب هستند.
پروانهها معمولاً تنها بین 2 روز تا 4 هفته فرصت زندگی دارند.
مطالب دیگری هم پیدا شده است مثل پرورش پروانه در خانه، پروانهها را درکجا میتوان یافت، ده واقعیت شگفت انگیز درباره پروانهها.
به عکس پروانههای مختلف نگاه میکنم.
پروانه اطلسی
این حشره شبزی بزرگترین بالها را در میان گروه پروانهها دارد؛ اما بدن او کوچک است و در حدود ۵ سانتیمتر طول دارد.
پروانه بلوطی
این پروانه درشت هیکل دارای شاخکهای بسیار کوچکی است و تا به سن بلوغ نرسد، غذا نمیخورد.
پروانه شطرنجی دم چلچله ای
استوایی و مهاجر
فینیقیه ای
آپولوی کوچک کوهستانی
پستچی بال
شیشهای
8998
هیچ کدام شبیه پروانه خوابهایم نیستند. آن پروانه سرخی خاصی دارد مثل خون شاید هم آتش!
توی گشت و گذارم مطلبی میبینم درباره پروانه و شمع وکیک تولد. بی اراده فکر تولدم که چندروز دیگر است ذهنم را پر میکند. 40 سالگی! میگویند ترسناک است مخصوصاً برای زنها البته درمورد 30 سالگی هم همینها را میگفتند از نظر من که نبود بستگی دارد با چه چشمهایی به قضیه نگاه کنی نمیشود یک حکم کلی صادر کرد.
یاد رفیقمان که خواب جک و جانور میدید، میافتم. توی نت دنبالش میگردم.
شگفت انگیز است او هم مثل من خواب میدیده که پروانه است!
فیلسوف چینی چوانگ تسی را میگویم. او مینویسد: «دیشب خواب دیدم که پروانهام و امروز وقتی بیدار شدم سوال برایم پیش آمده که من حقیقتاً انسانی هستم که خواب دیدم پروانهام یا حقیقتاً پروانهای هستم که خواب میبینم انسانم.»
با اینکه حدود 2400 سال فاصله سنی داریم باز هم عجیب است که هردو یک جور خواب ببینیم.
کلی مطلب فلسفی از دکارت و غیره پیدا میکنم اینقدر که مخم سوت میکشد. یک شعر هم هست:
شبی پروانهای دیدم میان شعله شمعی / حسد بردم به احوالش که خوش مستانه میسوزد
توی جایم دراز میکشم. میخواهم به انبوه اطلاعاتی که امشب وارد سرم کردم فکر نکنم بلکه دیگر خواب همیشگی را نبینم برعکس خیلی زود میروم توی حالت آلفا و همه آنها وارد ناخودآگاهم میشوند. حالتی بین خواب و بیداری که عضلات شُل و چشمها بسته است. از وقتی بی هوش شدهام بیش تر اوقاتم را توی این حالت میگذرانم توضیحش مشکل است انگار همه چیز شکل خودش را از دست میدهد. نکند واقعاً پروانهای باشم که فکر میکند انسان است؟!
باز هم پروانهام! اما این بار مسیر متفاوتی را میروم. دیگر خبری از پرواز و گل و جست و خیز نیست. باد سختی میوزد. حرکت کردن برایم مشکل است ولی حسی بهم میگوید برو برو جلو!
مرد واقعاً خوش صحبتی است و البته خوش چهره و جذاب. پدر آذرخش را میگویم. این اواخر خیلی به درسهای دخترش علاقه مند شده آن هم درس من!
روی نزدیک ترین صندلی به میز نشسته، یکی از پاهایش را روی آن یکی میاندازد و میگوید: میدونم آذر دل به درس نمیده و افت تحصیلی پیدا کرده از وقتی مادرش رفته هم بدتر شده! میدانم مادر آذرخش ولشان کرده رفته ولی چرایش را نمیدانم. میگویم: آذرخش دختر باهوشیه مشخصه که درس رو میفهمه فقط دلش نمیخواد یاد بگیره شاید بخاطر فضای منزلتون باشه باید فضای خونه رو براش آروم کنید.
پدرآذرخش میگوید: باورکنین کار آسونی نیست. دست تنها با یه بچه اونم دختر بچهای با این سن! پروانه خانم شما که خودتون میدونین تنهایی چقدر سخته!
بعد از این حرف نگاهش طور به خصوصی میشود. خودم را به آن راه میزنم. خیلی وقت است دیگر تعبیروتفسیر نگاه و رفتار مردان را کنار گذاشتهام درست از وقتی آرمان ولم کردو رفت.
خوب است حداقل توی این یک مورد با پدرآذرخش یک نقطه مشترک داریم: همسران هردویمان ولمان کردهاند رفتهاند.
به او نگاه میکنم. نگاه منتظرش هنوز روی من است. اسم من را از کجا میداند؟! یعنی این راهم میداند که چرا آرمان رفته؟!
درس نگارش امروز درباره گزارش نویسی است. موضوع گزارش را خاطره یک روز خوب با خانواده انتخاب کردهام. میخواهم یکی از بچهها را صدا بزنم تا نوشتهاش را بخواند. توی دفتر را نگاه میکنم. نوبت آذرخش است. اسمش را توی دفتر آذرخش شیده ثبت کردهاند ولی هرکس چیزی صدایش میزند؛ پدرش آذر، بچهها آذی!
صدا میزنم: شیده تو بخون!
بعد از مکث کوتاهی بدون اینکه از جایش بلند شد میگوید: ما ننوشتیم.
اخم میکنم: چرا؟ مگه نگفتم همه باید حاضر کنین؟
هلیا از پشت سرمی گوید: آخه این چه خاطرهای از خانواده داره؟ مادرش که بخاطر اخلاق گند این از خونه شون فرار کرد رفت پدرشم که هیچ وقت خونه نیست.
تا میآیم دهانم را باز کنم که تشری به هلیا بزنم میبینم کلاس رفته است روی هوا. آذرخش و هلیا با مشت و لگد به جان هم افتادهاند. آذرخش عصبانی است و سرخ شده. توی این گیرودار متوجه میشوم او چقدر خوشگل است حالت سرکشی که دارد قیافهاش را قشنگ تر میکند.
بعد از حمله دیگری به هلیا فریاد میزند: حالا نشونت میدم.
کلاس مارا ببین شده است میدان جنگ مثلاً کلاس فارسی است باید انجمن شعرو گل و پرونه باشد. وای لعنت به هرچه پروانه است!
هنوزهم پروانهام! از آن راه سخت که رد میشوم میرسم به یک دشت بزرگ. تا چشم کار میکند همه جا پراز گلهای رنگارنگ است. هرگلی که دلم بخواهد زیرگرمای لذت بخش خورشید میدرخشد. اینقدر شادوسرخوشم که نمیدانم چه کار کنم!
از خواب میپرم. خوشحالی خاصی توی سرتاسرتنم دویده که تابحال هرگز تجربه نکردهام. انگار از یک دنیای دیگر آمده است. توی جایم غلت میزنم. آن جا که بودم هیچ یادی از انسان بودن در سر نداشتم. نکند دارم اینجا و خاطراتش همه را در خواب میبینم. پروانه سماواتی هرگز وجود نداشته این لحظه حتی این تختی که روی آن خوابیدهام همه ساخته ذهنم باشند یا حتی ساخته ذهن دیگری!
توی جایم مینشینم. اگر همینطور ادامه بدهم دیوانه میشوم! از جایم بلند میشوم. باید کاری پیدا کنم تا این فکر و خیالها از سرم بپرند. کلید برق کار نمیکند مثل اینکه برق نیست. یک لحظه وسوسه میشوم برگردم و بخوابم بلکه ادامه خواب را ببینم ولی مقاومت میکنم.
توی آشپزخانه شمعی پیدا میکنم و میگذارم روی میز. شاخه گلی که توی خیابان خریدم، تنها توی گلدان کوچکی روی میز خاک میخورد. شعله شمع را که میبینم فکر تولدم میآید توی سرم. الان در نیمه شب شب تولدم هستم. مامان میخواست شب تولدم یک دورهمی خودمانی بگیرد ولی من توی کاسه و کوزهاش زدم گفتم خانه خودم بمانم راحت ترم. حوصله ترحم و تمسخر بقیه را ندارم.
آرمان همیشه شب تولدم شلوغش میکردو همه فامیل را جمع میکرد خانهمان. همیشه فکر میکردم عشقش به من ته ندارد. روزی متوجه شدم کاسه عشقش کوچک و سوراخ تر از چیزی ست که به نظر میرسید. کفگیر عشقش خیلی زود به ته دیگ خورد. شاید هم تقصیر او نبود که دوست داشت بیش تر از اینکه عشقش باشم مادربچههایش باشم. بچههایی که من توان بدنیا آوردنشان را ندارم.
چشمهایم میسوزند و اشک شمع روی شیشه میز سرد میشود. چطور میتوانستم زندگیام را نگه دارم وقتی حتی نمیتوانم یک کلاس کوچک را اداره کنم. چه کسی میتواند من را اشرف مخلوقات بداند؟! کاش همین الان بیدار شوم و دوباره پروانه باشم راحت، بی دغدغه، بدون هیچ مسئولیت و سرزنشی!
سرم را میگذارم روی میز. امشب رسماً دیوانه شدهام!
دنبال چیزی میگردم تا از این حال و هوا بیرونم بکشد. میروم سروقت فضای مجازی!
توی گوشیام خواب پروانه را جستجو میکنم.
پرونه در خواب نشانه شادی، خلاقیت و معنویت است.
شما ممکن است یک طریقه جدید فکری را تجربه کنید. به تعبیر دیگر خواب پروانه به این اشاره دارد که نیاز دارید آرام بگیرید.
خواب پروانه برای زن مجرد نشان دهنده تغییرات مثبت است.
همهشان درباره دیدن پروانه در خواباند نه اینکه خودت تبدیل به پروانه شده باشی!
لینک فال حافظ را باز میکنم. دکمه نیت کنید و اشاره بفرمائید را فشار میدهم. میآید:
دوش دیدم که ملایک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بِسِرشتَند و به پیمانه زدند
ساکنانِ حرمِ سِتْر و عِفافِ ملکوت
با منِ راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نامِ منِ دیوانه زدند
جنگِ هفتاد و دو ملت همه را عُذر بِنِه
چون ندیدند حقیقت رَهِ افسانه زدند
شُکرِ ایزد که میانِ من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغرِ شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نَگُشاد از رخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند
بازهم پروانهها میآیند جلوی چشمم.
مرحله دوم که تبدیل به لارو میشود. در این مرحله لارو (کرمینه) مقدار زیادی برگ میخورد تا خود را برای مرحله بعد آماده کند. مرحله سوم شفیره است که کرم تاری به نام پیله بهدور خود میبافد و مدتی در آن بدون هیچ غذایی زندگی میکند. مرحله چهارم که پروانه است و جانور بالغ که دارای بال است از پیله بیرون میآید.
چقدر زندگی من و آنها شبیه هم است. مدتی است تاری دور خود بافتهام!
مگر نه اینکه کمال رشد انسان در 40 سالگی کامل میشود؟!
شعری توی سرم چشمک میزند. زیرلب زمزمهاش میکنم: آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع / آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
این ساعت با کلاس دهمیها درس دارم اما مسئولان مدرسه تصمیم گفتهاند کلاسها را تعطیل کنند تا بچهها در جشن شرکت کنند. به نظر میرسد جشنی برای انتخاب دانش آموز نمونه است. خوشحالم که در روز تولدم در جشنی شرکت میکنم. امروز را خوشبین شروع کردهام اینقدر که همکارانم از ندیدن قیافه عنق همیشگیام متعجباند.
جشن توی نمازخانه برگزار میشودکه داخل حیاط کمی با ساختمان اصلی مدرسه فاصله دارد. همه دانش آموزان و معلمان اینجا جمعاند. چندتا برنامه اجرا میشود که بچهها را به هیجان میآورد. بین بچهها که چشم میچرخانم، آذرخش را نمیبینم. هلیا هم نیست. عجیب است که بین این همه دختر نبودشان را تشخیص میدهم. فکر میکنم شاید امروز نیامدهاند مدرسه ولی حس معلمانهام بهم میگوید یک جای کار میلنگد. میخواهم بی خیالشان شوم ولی یادم میافتد امروز قرار است خوش بین باشم و با روزهای قبل فرق داشته باشم. فکر میکنم چک کردنش که ضرری ندارد.
هیچ کس توی حیاط نیست؛ یعنی آذرخش و هلیا هنوز توی کلاس ماندهاند؟! آن هم آن دوتا که به خون هم تشنهاند!
پا تند میکنم. همین که از در سالن تو میآیم بوی سوختگی به مشامم میرسد. به سرعتم میافزایم. توی راهرو متوقف میشوم. دودی از توی کلاس دهم بیرون میزند. بوی خطر به دماغم میخورد. سریع با گوشیام شماره مدیر را میگیرم و همه چیز را بهش اطلاع میدهم.
دود بیش تر میشود. نباید جلو بروم. میخواهم برگردم که یکدفعه صدای جیغی از توی کلاس میشنوم. میدانم تو رفتن خطرناک است. پروانهای که من میشناسم هیچ وقت همچین خطری نمیکند ولی امروز قرار است با روزهای پیش از خودش فرق داشته باشد!
توی کلاس داغ است. پردهها و بعضی از نیمکتها در حال سوختناند. هلیا گوشهای به دیوار چسبیده و آذرخش هم روی یکی از نیمکتهای سالم نشسته. میروم جلو: اینجا چه خبره؟!
هلیا که گریههایش به سکسکه تبدیل شده مینالد: خانم آذی دیوونه شده رو همه جا بنزین ریخته!
آذرخش میگوید: مگه تو همیشه نمیخواستی بدونی زندگی من چه جوریه؟ حالا دارم بهت نشون میدم ببین همیشه وسط آتیش وایستادم عین جهنم!
پرده آتش گرفته کاملاً از چوب پرده جدا میشود و میافتد جلوی هلیا. هلیا جیغ میکشد و از کلاس میدود بیرون. آذرخش میخواهد جلویش را بگیرد که میگویم: چرا این کاررو کردی؟ میایستد روبرویم. اشک توی چشمهای درشتش جمع شده: واسه اینکه منو ببینن بابام به جز دخترهای رنگارنگی که دورش رو گرفتن، مامانم به جز صفرهای حساب بانکیاش یه بارم منو ببینن میخوام همه منو ببینن!
توی کلاس پراز دود شده. دستش را میکشم: حالا بیابریم بیرون.
دستش را از دستم بیرون میکشد و کنار دیوار مینشیند روی زمین: من هیچ جا نمیام.
سرفه میکند: میخوام همه چی تموم بشه!
اشکها میچکند پایین. مینشینم کنارش: ازبین بردن خودت راه دیده شدن نیست اینقدر بزرگ شو که اگه بخوان هم نتونن نبیننت!
توی چشمهایم نگاه میکند: خانم تقصیرمن نیست که مامانم رفت.
دوباره دستش را میگیرم: میدونم عزیزم حالا بیا بریم.
چشمهایم میسوزند و اطرافم را درست نمیبینم. میخواهیم به طرف در برویم ولی در کلاس آتش گرفته. برمی گردیم سمت پنجره. به آذرخش کمک میکنم از پنجره بیرون بپرد. سرم گیج میرود. نمیتوانم درست نفس بکشم. به سنگینی یک کوه شدهام.
باید انرژی از دست رفتهام را برگردانم. یاد حال بعد از خواب دیشبم میافتم. میتوانم آن حال خوش را تجسم کنم.
ناگهان احساس سبکی میکنم. ذهنم از همه ناراحتیها خالی شده مثل اینکه دیگر خودم نباشم! خاطرات، رویاها و آرزوها همه رفتهاند. دیگر پروانه باشم یا انسان مهم نیست مثل قطرهای هستم میان اقیانوس!
راحت و آسوده از پنجره بیرون میپرم. توی حیاط مدرسه اوج میگیرم. از مدرسه میگذرم حتی از شهر هم بالاتر میروم. میروم و میروم آنقدر که خودم را دوباره توی همان دشت رویاهایم میبینم. مستانه پرمی کشم به سوی گلهایی که گویی سال هاست همانجا منتظر من نشستهاند!
پروانههای سوخته
(سمانه قائینی)
سردردهای ابراهیم بیشتر شده است و کار من دو سه برابر. یک پایم خانه است و یک پایم آسایشگاه. نزدیک عید است و هنوز هیچ کاری نکردهام. تمیز کاری خانه و پارچههای مشتریهایم برای دوخت و دوز روی هم تلنبار شده. از نرگس هم انتظاری ندارم. بچهام مشغول ارائهی پایان نامهاش هست. این میان فقط دلم مثل سیر و سرکه برای ابراهیم میجوشد. هر بار که به دیدنش میروم دستم را میبوسد و با بغض میگوید: زود زود بیا پیشم فاطمه جان طاقت بیتابیهایش را ندارم. این بار که دیدنش رفتم در نگاهش التماس داشت و آهسته گفت: سرم داره میترکه فاطمه جان تمام وجودم از این حرف آتش گرفت. ابراهیم ذره ذره پیش چشمهایم آب میشود و کاری از دستم بر نمیآید. چشمهای قهوهای او خسته تر از همیشه به نظر میآید و تارهای سفید بیشتر میان موهای وزدارش پیداست. دوست دارم شب عیدی کنار من و نرگس باشد. آسایشگاه هم کم و بیش تعطیل است. تقریبا همهی جانبازها مرخص شدهاند به جز آنهایی که کسی را ندارند و یا ممنوعیت پزشکی دارند. دکتر چند آمپول قوی و تعداد کمی قرص دستم میدهد و میگوید: میتونید با خودتون ببریدش خونه ولی باید باهاش مُدارا کنید از این حرفش خوشم نمیآید، البته او چه میداند که من سیواندی سال است که با این وضعيت ابراهیم کنار آمدهام و تا آخر عمر هم با او کنار میآیم.
عصر پنجشنبه است و آخرین قرص ابراهیم را دادهام. آمپولهایش هم تمام شده. در این چند هفته که از آسایشگاه به خانه آمده بارها حالش منقلب شده و مجبور به استفاده از آنها شدهام. یک بار که همین دو سه روز پیش بود. وقتی موهایم را به اصرار نرگس رنگ کردم، همین که از آرایشگاه آمدم خانه و روسریام را برداشتم تا ابراهیم موهایم را ببیند، همانی شد که نباید میشد. نمیدانم بوی آمونیاک موهای من بود یا صدای آهنهایی که در کوچه از کامیون خالی میشد، شاید هم تاخیر خوردن قرصهایش، حال او را بد کرد. چهرهاش برافروخته شد و موهای من لای پنجههایش گیر کرد و تاباند، فریاد میزد: بچهها رو باید بکشین عقب، عراقیها دارن میان و من قبل اینکه زمین بخورم سوزن امپول را در رگش فرو کردم و او بی جان و آرام افتاد و خوابید. خداروشکر هق هق گریههایم را ندید. حالا که قرصهایش تمام شده نمیدانم چه خاکی بر سرم کنم. فقط بیست و چهار ساعتی آرام است.
قرار بوده همین روزها امور دارویی بنیاد قرصهایش را تهیه کند؛ اما خبری نشده است. ابراهیم در اتاق خالیاش که همهی لوازم آن را برای امنیت جانی او، خارج کردهایم نشسته و روزنامه میخواند. باید بروم دنبال دارو.
نرگس جلو میآید. حاضر شده است. اندام استخوانی او در بارانیِ چرمی که پوشیده زیباترش کرده. قد بلندش به ابراهیم رفته و لاغریاش به من. به او قول داده بودم برای خرید لباس عید، سه تایی باهم میرویم. از نگاه نگرانش معلوم است که بو برده حال ابراهیم چندان مساعد نیست. میپرسد: مامان چیزی شده؟ نمیخواهم بفهمد که قرصهای پدرش تمام شده. میگویم: خرید باشد برای بعد سفارشهای لازم را میکنم، از خانه میزنم بیرون به دنبال دارو؛ اما میدانم وقتی ابراهیم مانند مین منفجر میشود و مثل گلوله خمپارهای که ترکشهایش قلع و قمع میکند، دیگر هیچ سفارشی کار ساز نیست. وقتی مثل پرندهای میشود که میخواهد پرواز کند؛ اما پرو بالش را چیدهاند، خودش را میزند به میلههای قفس، دیگر کسی حریفش نمیشود. میروم داروخانهی امام. دکتر احمدی که از دوستان ابراهیم است تا من را پشت شیشه میبیند با ویلچیرش به سمت باجه میآید. میگوید: خیره همشیره! فرمانده چطوره؟ جعبهی خالی قرصها را نشان میدهم و مضطرب میگویم:
قرصهای ابراهیم تموم شده دکتر با ته خوکار سرش را میخاراند، انگار بخواهد با دهان بسته حرفی بزند میگوید: ام م – فعلا نیست توی تحريمه میپرسم: خب کی میرسه؟ به جای خالی پاهایش روی ویلچیر نگاه میکند و میگويد معلوم نیست؛ اما فردا به سری بیا شاید تونستم کاری کنم میزنم بیرون به سمت بنیاد امور ایثارگران میروم به امید اینکه آنجا برایم کاری کنند. میرسم بنیاد. رئیس جلسه دارد. صبر میکنم تمام شود بعد با اشاره و اجازه منشی میروم داخل اتاق رئیس. بستهی قرص را روی میز شیشهای بزرگ که در وسط اتاق است میگذارم و ملتمسانه میگویم: دستم به دامنت برادر. شوهرم اوضاش خوب نیست. قرصهاش تموم شده اگه عصبی بشه، دیگه کسی جلودارش نیست زبونم لال رفتنی میشه چاییاش را سر میکشد و زنگ میزند به مسئول امور دارویی کاریش نمیشه کرد. ته دلم خالی میشود. سرم گُر میگيرد. چهرهی ابراهیم پیش نظرم نقش میبندد. هیچ کس نمیداند که زندگی او به مویی بند است و فاصلهی کوتاه بین یک قطعه سرب داغ تا نرمی مغزش هر لحظه جان او را به خطر میاندازد. از بنیاد میآیم بیرون و سراغ بازار سیاه دارو میروم. ادمها با سر و تیپهای مختلف جلوی راهم را میگیرند و هر کدام میپرسند چه دارویی میخواهم. مرد چاق بد هیکلی میپرسد: سقط جنین میخوای؟ حالم بهم میخورد و دلم شور میزند. لحظاتی روی پلهی کنار جوی خیابان مینشینم. دلم هوای زیارت میکند. دوست دارم بروم مقابل پنجره فولاد بست بشینم تا این بغضی که سالهاست دارد خفهام میکند سر باز کند و آرام شوم. تلفنم زنگ میخورد و افکارم پاره میشود. خانم امینی هست، همسایه طبقه بالاییمان. صدایش قطع و وصل میشود. فقط نعرههای ابراهیم را میشنوم: عراقیها پاتک زدن و جیغهای نرگس. دنیا دور سرم میچرخد. نمیدانم چطور خودم را میاندازم روی صندلی تاکسی. خیابانها را ترافیک برداشته. هوا ابری شده و باران نم نم میبارد. بازارها مملو از جمعیت است. از اینجا تا خانه انگار از اینجا تا آخر دنیاست. میرسم سر کوچه. دور آمبولانس جمعیت جمع شده. همه را کنار میزنم. باران شدت گرفته. چادرم زیر پاها میماند. نرگس خودش را میاندازد بغلم. او که هر وقت زخم بر میدارد و درد هم بکشد، تبسمی به رنگ مهتاب روی لبهایش دارد؛ اما حالا صورتش نیلی شده و گریه امانش را بریده. میبوسمش. ابراهیم روی برانکارد است و او را به تخت بستهاند. میدوم جلو فریاد میکشم: نه! نه! قسمم داده هیچ وقت نبندمش به تخت. خودش گفته به قدری کافی دست و پاش رو بستند وقتی اسیر بوده. بالای سر ابراهیم میرسم. رگهای پیشانیاش بالا زده و کبود شده. تکان نمیخورد و نگاهش خیره به آسمان است. بر سرم میکوبم و یا زهرا میگویم.
تعداد صفحات | 157 |
---|---|
شابک | 978-622-378-636-5 |