کتاب سومین فَر ایزدی

کتاب سومین فَر ایزدی

310,800 تومان

تعداد صفحات

222

شابک

978-622-378-618-1

پرده‌ی اول-صحنه‌ی اول 6
پرده‌ی اول-صحنه‌ی دوم 8
پرده‌ی دوم-صحنه‌ی اول 15
پرده‌ی دوم-صحنه‌ی دوم 18
پرده‌ی دوم-صحنه‌ی سوم 29
پرده‌ی سوم -صحنه‌ی اول 52
پرده‌ی سوم-صحنه‌ی دوم 57
پرده‌ی سوم-صحنه‌ی سوم 59
پرده‌ی اول- صحنه‌ی سوم 66
پرده‌ی چهارم-صحنه‌ی اول 80
پرده‌ی چهارم- صحنه‌ی دوم 93
پرده‌ی پنجم-صحنه‌ی اول 99
پرده‌ی پنجم- صحنه‌ی دوم. 106
پرده‌ی پنجم-صحنه‌ی سوم 115
پرده‌ی پنجم- صحنه‌ی چهارم 124
پرده‌ی اول- صحنه‌ی چهارم 155
پرده‌ی اول- صحنه‌ی پنجم 160
پرده‌ی پنجم- صحنه‌ی پنجم. 167

 

 

اشخاص نمایش
سَهی
فریدون
یاران فریدون: بَرمایون، کیانوش، کِشواد، نَریمان، بِهزاد، قُباد، گودَرز، بَهادُر، رَخشان و هُمایون
کاوه‌ی آهنگر و همراهان او
لَعل
بهرام
یاران بهرام: وَهَب، سهراب، جَنان، اَردَوان، برزو، بنیامین، سُهیل، بَردیا، مروارید، باربُد، بالاچ، دانیال، کیان، آیدین، سیروان، دُرهان، ایلیا، فواد و آرش.
گیسیا دخت فرامرز
گَرشاسپ از خاندان اسفندیار
یاران گیسیا: کیوان، بیژن، سیاوش.
سربازان انسان و سربازان دیو
اَژیدهاک
بچه دیو
یاران اژیدهاک: اَکومَن، مِلکوس، سِپیتور، بوشانسپ.
صدای مدواند دیو.

پرده‌ی اول-صحنه‌ی اول
راهی کوهستانی با شیبی زیاد. شبی بدون ماه که نور مشعل‌ه،ا سایه‌های ترسناک می‌سازند.
سَهی، نریمان، بهزاد، قُباد و گودَرز به طرف قله حرکت می‌کنند. نریمان با کمک بهزاد و قباد راه می‌رود و گودرز اندکی می‌لنگد.
نور مشعلی از پشت صخره‌ای می‌تابد. پنج نفر خود را پشت صخره مچاله می‌کنند تا دیده نشوند.
صدای اول:
گفتم هنگامی که پایشان به این کوهستان نفرین شده برسد پیدا کردن آن‌ها ناممکن می‌شود.
صدای دوم:
ساکت باش و بگرد. پیدایشان می‌کنیم.
پس از چند لحظه نور دور می‌شود. پنج نفر آهسته حرکت می‌کنند. نور از زاویه‌ای دیگر می‌تابد. دوباره همه خود را پنهان می‌کنند.
صدای سوم:
رد خون را دنبال کن. چرا به دنبال من می‌آیی؟
صدای دوم:
من رد خون را دنبال می‌کنم اما این خون توست.
صدای سوم:
مگر پیدایشان نکنم. خودم پیش از آشپز دست به کار می‌شوم. چنان کنم
که هرگز درخواب نبینند.
نور دوباره دور می‌شود. پنج نفر به راه ادامه می‌دهند. پس از پیمودن بخشی از راه ناگهان مشعلی از پشت صخره ظاهر می‌شود.
صدای اول:
ساکت باش…. گوش کن…. صدای نفس نفس زدن را می‌شنوی؟
صدای سوم (با خنده‌ای شوم) :
به دام افتادید. با این بوی کثافت و خون نمی‌توانید خود را پنهان کنید.
مشعل را می‌چرخانند اما پناهندگان خود را از نور آن پنهان می‌کنند.
صدای دوم:
اینجا خون ریخته. بیایید اینجا.
نور دور می‌شود.
نریمان ( با درد) :
من را همین جا بگذارید. دیگر نمی‌توانم راه بروم.
بهزاد:
پس کمتر حرف بزن.
قُباد:
گودَرز تو در چه حالی؟
گودَرز:
خوبم. نگران من نباشید.
سَهی:
گودَرز به من تکیه کن. راه زیادی نمانده.

نور باری دیگر نزدیک می‌شود اما ناگهان صدای فریاد مردی از دور در کوهستان می‌پیچد. نور مشعل‌ها با سرعت به طرف صدا می‌روند. نور می‌رود.

پرده‌ی اول، صحنه‌ی دوم
داخل غار. کیانوش، بَرمایون و کِشواد خوابیده‌اند. پنج نفر وارد غار می‌شوند. کیانوش با دیدن بیماران سریع برمی خیزد تا به آن‌ها کمک کند. َبرمایون نیز پس از او بلند می‌شود. کِشواد سرجایش می‌نشیند و نگاه می‌کند. بهزاد و قُباد، نریمان را جایی که کیانوش اشاره می کند می‌گذارند و خود از خستگی، روی زمین دراز می‌کشند. گودَرز نیز به کمک سَهی گوشه‌ای می‌نشیند.

کیانوش:
سَهی، چه اتفاقی افتاده؟ این زخم‌ها……..
( غرق در بررسی زخم و مداوای آن می‌شود)
سَهی:
فهمیده‌اند که یک نفر از دو تن را آزاد می‌کنند.
گودَرز:
می‌خواستند کاری کنند تا هیچکس نتواند فرار کند.
کِشواد:
سَهی چرا بیش از دو نفر با خودت آوردی؟
بَرمایون:
شاهزاده کِشواد خواهش می‌کنم پرسش‌های خود را برای
زمانی دیگر نگه دارید. نمی‌بینی به چه روزی افتاده‌اند؟
کِشواد:
اگر این مخفی گاه پیدا شود، که با رد خون این‌ها مطمئنم پیدا می‌شود،
همه به این حال و روز می‌افتیم؛ شاید حتی بدتر.
بَرمایون به طرف بِهزاد و ُقباد می‌رود. دست آن‌ها را می‌گیرد و کمک‌شان می‌کند بایستند.
بَرمایون:
من بَرمایون هستم از آذرآبادگان. این هم برادرم کیانوش و این هم کِشواد است.
یک برادر کوچکتر هم دارم که نمی‌دانم کجا رفته.
سَهی:
فکر کنم به کمک ما آمده بود. راهزن‌ها به یک قدمی ما رسیدند ولی به طرف
صدایی دور بازگشتند.
کِشواد:
چقدر عالی. اگر سَهی ما را به کشتن ندهد….
کیانوش:
کِشواد ساکت شو.
بهزاد (رو به بَرمایون) :
من بهزاد هستم، اهل سَمَنگان.
( به گودرز اشاره می‌کند) این گودَرز است از سپاهان،
و این دو تن هم قُباد و نَریمان اند از سیستان.
کِشواد (خشمگین از جا برمی خیزد) :
از سیستان؟ تو کسی را از سیستان اینجا آورده‌ای؟
سَهی:
کِشواد برای او فرقی ندارد که خوراکش از کجا…..
کِشواد:
اما برای من فرق می‌کند. چرا آن‌ها را به اینجا آوردی؟

سَهی:
چون آن‌ها هم زندانی بودند. آن‌ها هم مانند ما، تا مرز کشته شدن رفته‌اند.
چه فرقی می‌کند که اهل کدام شهر هستیم؟
کِشواد:
اهالی سیستان و سپاهان که خود خواهان پادشاهی او بوده‌اند. چرا حالا نظرشان تغییر کرده؟
بَرمایون:
کیفر آنچه پدربزرگان کرده‌اند را نوادگان باید پس بدهند؟
کِشواد:
هنگامی که پدربزرگان دیگر نباشند، البته که باید از نوادگان انتقام گرفت.
گودَرز:
پس خود تو نیز باید مجازات شوی چون در آن جمع، نمایندگانی از آذرآبادگان هم بوده‌اند.
کیانوش:
سَهی، من به برگ عود و کافور نیاز دارم.
پارچه‌ی تمیز هم کم داریم. آب هم می‌خواهیم.
سَهی از جایش بلند می‌شود.
کِشواد:
کیانوش چرا آن‌ها را درمان می‌کنی؟ بگذار نتیجه‌ی انتخاب‌شان را بچشند.
قُباد:
تو اینقدر پستی که می‌خواهی از یک بیمار انتقام بکشی؟
کِشواد (داد می‌زند) :
آنچه که شما بر سر ایران آوردید چنان هولناک است که حتی از مرده‌هایتان هم نباید گذشت.
سَهی:
کِشواد این داد و فریادهای تو جای ما را به آن‌ها نشان خواهد داد.
کِشواد:
تو ساکت باش. تو این خیانتکاران را بدینجا آورده‌ای.
ما به این بلا گرفتار شدیم چون آن‌ها تصمیم گرفتند شاهی جدید برای ایران انتخاب کنند.
من اجازه نمی‌دهم آنها اینجا پناه بگیرند.

تعداد صفحات

222

شابک

978-622-378-618-1