کتاب فانوس‌های لرزان

کتاب فانوس‌های لرزان

شناسه محصول: 92055

149,000 تومان

تعداد صفحات

68

شابک

978-622-378-345-6

فهرست
عنوان صفحه
مقدمه 9
فصـل اول 13
فصـل دوم 29
فصـل سوم 55

 

زنگ در را زدیم مادر پشت آیفون جواب داد و در را باز کرد وارد خانه شدیم. حس خوبی به من دست داد وای خدای من! تو این سرمای زمستان چقدر گرمای خانه دل‌چسب بود. بوی غذا تمام فضای خانه را پر کرده بود. مادر لباس‌های زیبای مهمانی پوشیده بود جلو آمد و گفت زود بروید و حاضر شوید. الانِ که مهمانان برسند. دل تو دل ما دو خواهر نبود آخه امسال جشن تولد ما با سال‌های گذشته فرق داشت. چون امسال به سن تکلیف رسیدن ما هم بود و نه سالگی خود را با فامیل جشن می‌گرفتیم. به همین خاطر مادر همه فامیل‌های پدر و خودش را دعوت کرده بود.
فوراً من و زهرا به‌طرف اتاقمان که در طبقه‌ی بالای پذیرایی بود رفتیم کمد رو باز کردیم من لباس توری آبی که مادر تازه برام دوخته بود رو پوشیدم و زهرا هم لباس توری قرمز رنگش رو پوشید. موهامون رو شانه زدیم و هر کدام یه روسری زیبا هم رنگ لباسمان سر کردیم و مثل دو تا شاهزاده شدیم. وقتی که از پله‌های اتاق پایین می‌آمدیم دیدیم پدر و مادر هر دو محو تماشای ما شدند. پدرم گفت: خانم دخترها چقدر زود بزرگ شدند خدا حفظشان کند. مادر هم لبخندی زد و گفت: درسته بگو ماشاالله! خدای من چقدر دلم می‌خواست جشن زود شروع شود.
زنگ در به صدا در آمد. مهمانان از راه رسیدن. دایی، مادربزرگ و دو تا خاله‌ها با شوهر و بچه‌هاشون بعد از مدتی عمه و زن‌عمو و بچه‌هاش از راه رسیدن. خانه حسابی شلوغ شده بود. این ور و آن ور دویدن بچه‌ها و سروصدای آن‌ها و گپ و گفتگوی بزرگ‌ترها به خانه ما صفا می‌داد.
خاله‌ها به کمک مادر آمدند و سفره را در سرتاسر پذیرایی پهن کردند و در کشیدن شام به مادر کمک می‌کردند. پدر صندلی رو گذاشت زیر پاش و اون فانوس‌های رنگی زیبا رو بالای میز کادوها که در گوشه پذیرایی و زیر راه پله اتاق خوابمان بود نصب کرد. سفره شام مرتب شد. همه مهمانان با سروصدای زیاد و هیاهوی بچه‌ها دورتادور سفره نشستند. شام خورده شد. زن‌عمو و خاله‌ها کمک کردند تا سفره جمع شود. مادر به بقیه می‌گفت: ظرف‌ها رو نشورید فردا خودم می‌شورم، همچنین شبی گیر نمیاد بیایید بریم پیش مادربزرگ شب‌نشینی کنیم.
کم‌کم بساط جشن تولد داشت به پا می‌شد. کادوها روی میز چیده شده بود. مادر رومیزی قشنگی رو آورده بود و روی میز عسلی پهن کرد. پدر هم همراه مادر در آوردن بشقاب‌ها و سایر وسایل کمک می‌کرد. مادربزرگ به شوخی گفت پسرم ماشاالله خانم‌ها زیادند بیا بشین خودشون میارن. پدر گفت: الان میام مادر جان آخه روژان امروز خیلی کار کرده از صبح سرپاست بعد ظرف کارد و چنگال رو روی میز گذاشت و نشست. مادربزرگ گل سر سبد مجلس بود لپ‌های قشنگش گل انداخته بود و بسیار خوشحال بود و با نوه‌های کوچکش داشت بازی می‌کرد.
عمو حسین یک‌دفعه گفت: خب زهره جان! زهرا جان! انشا الله که تا باشه از این شب‌های قشنگ و خوش، عمو جان من یه هدیه عالی برای شما در نظر گرفتم که با مشورت پدر و مادرتان به موقعش بهتون می‌دهم ولی امشب فقط قولش رو بهتون می‌دهم. ما دو تا به فکر فرو رفتیم. عمو چه هدیه‌ای می خواد بده؟ منظورش چیه؟ هر کدوم حدسی زدیم دیگه داشت تبدیل به معما می‌شد که زن‌عمو که توی آشپزخانه سر پا بود از روی اپن خم شد و گفت: آقا اذیتشون نکن میگی یا من بگم. عمو گفت نه خودم می گم.
عمو جان قرارِ هر وقت آمادگی شو داشتین من شما رو می‌برم مشهد پابوس آقا امام رضا (ع) با شنیدن این حرف عمو خیلی خوشحال شدیم. مادر در آشپزخانه بلند صدا زد همگی آماده‌اید تا کیک را بیاورم، مهمانان دست زدند و گفتند به‌به کیک! یک آن دلم لرزید انگار رودخانه‌ای با صدای خروشان به‌طرف خانه زیبای ما در حرکت بود. سر جای خودم خشکم زده بود. در این هنگام مادر هنوز کیک به دست از آشپزخانه خارج نشده بود که یک‌باره چراغ‌ها خاموش و روشن شدند. فانوس‌های رنگی به حرکت در آمدند. ناگهان زمین و زمان لرزید و یک‌باره همه‌چیز به هم خورد.
هر کسی به گوشه‌ای می‌دوید مادربزرگ یا ابوالفضل می‌گفت. فقط لحظه‌ای را به یاد دارم که من احساس کردم از پشت سرم ضربه‌ای به سرم خورد دیگر چیزی نفهمیدم و افتادم. انگار به خواب ابدی رفتم، دنیا دور سرم چرخید و دیگر هیچ … . روزها گذشت صبح یک روز سرد زمستانی چشمانم را گشودم، دنیای اطرافم برایم تازه و جدید بود توی یه اتاقی بودم که سه تا تخت داشت و در کنار هر کدام یه پایه سرم در اتاق بسته بود.
هر چند لحظه صدایی از بلندگوی پیج بیمارستان به گوش می‌رسید. هوای اتاق روی قلبم سنگینی می‌کرد. نفسم به شماره افتاده بود. فقط نگاه می‌کردم به خودم خیره شدم. در یک دستم سرمی وصل بود و یک پایم در گچ بود به‌سختی سرم را بالا آوردم دیدم پای دیگرم هم سر جایش بود ولی انگشتانم هیچ تکانی نمی‌خورد. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. می‌خواستم فریاد بکشم ولی بعض گلویم را می‌فشرد. در اتاق باز شد. خانم پرستار جوانی سفیدپوش وارد اتاق شد و با نگاه مهربانش سکوت اتاق را شکست و گفت: حالت چطوره دخترم؟ خوشحالم که به سلامتی به هوش آمدی اسمت چیه؟ من چیزی نگفتم انگار ذهنم از تمامی معلومات پاک شده بود.
دوباره پرستار با آن لحن آرومش گفت خانم کوچولو اسمت چیه؟ با زبانی نصف و نیمه گفتم نمی‌دانم. گفت چرا نمی دونی، گفتم چیزی به یادم نمیاد. من چرا اینجام. اصلاً اینجا کجاست؟ پرستار با دستان سردش دست مرا که سرم به آن وصل بود گرفت و گفت چیزی نیست عزیزم بهتر میشی. اینو گفت و اتاق رو ترک کرد. کمی بعد به همراه یک آقای دکتر وارد اتاق شد و به دکتر گفت آقای دکتر گویا شوکه شده چیزی یادش نمیاد. دکتر گوشی گردنش رو روی قلبم گذاشت و با دو انگشت نبض مرا گرفت. بعد با کمی مکث گفت زمان می بره فعلاً بهتره که چیزی یادش نیاد چون بیشتر ناراحت میشه.
من نتوانستم صبر کنم گفتم آقای دکتر چی شده چرا من اینجام؟ من کیم؟ اینجا کجاست؟ دکتر باحوصله و با کشیدن آه جواب داد دخترم ناراحت نباش تو صدمه دیدی، اینجا هم بیمارستانِ فعلاً استراحت کن همه چی درست میشه. خدا رو شکر کن که زنده‌ای به موقعش همه‌چیز را به خاطر می‌آوری. بعد همراه پرستار از اتاق خارج شد.
چند روزی گذشت کم‌کم حالم رو به‌ بهبودی بود با کمک خانم پرستار سر موقع غذایم را می‌خوردم و داروهایم را به موقع مصرف می‌کردم، پاهایم روز به روز بهتر می‌شد به‌تدریج تونستم در اتاقم چند قدمی راه برم. روزی برای هواخوری به حیاط بیمارستان رفتم روی نیمکت حیاط چند دقیقه‌ای نشستم بعد به کمک دو تا عصایم به داخل سالن بیمارستان برگشتم. از ایستگاه پرستاری که رد می‌شدم چشمم به صفحه تلویزیون افتاد، خرابه‌های زیادی را نشان می‌داد و گزارش گر از حادثه زلزله گزارش می‌داد.
بی‌اختیار به‌طرف اتاقم رفتم و تازه فهمیدم که چه اتفاقی افتاده با صدای بلند زدم زیر گریه به یاد خانه، پدر، مادر و خواهرم افتادم و با زبان کردی ناله کردم. پرستار با شنیدن صدای من به اتاقم آمد و من رو در آغوش کشید و دلداری داد. گفت: عزیزم خوشحالم که همه‌چیز یادت آمد. نگران نباش! همین که خودت بهتر بشی حتماً از آن‌ها خبری میشه دخترم. شهر شما زلزله آمده و شما رو از کرمانشاه به اینجا با هلی‌کوپتر آوردن. گفتم اینجا کجاست؟ گفت اینجا شهر امام رضا (ع) مشهدِ تا کلمه مشهد رو شنیدم اشک از چشمانم سرازیر شد. دقیقاً به یاد هدیه عمو حسین افتادم هم خوشحال بودم چون مهمان آقا بودم هم غمگین از اینکه از خانواده و فامیل دور افتاده بودم.
خدای من چقدر زود هدیه تولدم رو گرفتم. بعد به خاطر حرف‌های عمو حسین و یادآوری خاطرات شب تولدم خیلی گریه کردم. پرستار نوازشم کرد کمی آرام شدم روزها پشت سر هم سپری می‌شد. جسمم رو به ‌بهبودی بود ولی روحم به دنبال خیلی چیزها بود. به پدرم به مادرم و زهرا فکر می‌کردم با خودم فکر می‌کردم از کجا شروع کنم. چطوری خانواده‌ام را پیدا کنم. در این افکار سر درگم روزها رو به شب می‌رساندم. دکترها و پرستارها به‌خوبی به من می‌رسیدند.
هر روز ساعت 9 صبح دکتر برای معاینه من به اتاقم می‌آمد. روز شنبه بود دکتر برای ویزیت به اتاقم آمد. بعد از ملاحظه پرونده‌ام و معاینه دست و پایم گفت: ایشون می تونه مرخص بشه ولی بهتره چند روز دیگه بمونه تا کاملاً بهتر بشه. حدود یک هفته دیگه گذشت سرانجام روز ترخیص من فرا رسید من باید اون سالن و اتاق و حیاط بیمارستان را که مدت یک ماه فقط محل زندگی من به این سه مکان می‌شد را باید ترک می‌کردم.
اون روز هوا آفتابی و خوب بود خانم پرستاری که حدود 35 ساله و خیلی مهربان بود وارد اتاق شد. در این مدت ایشان آن‌قدر به من محبت کرده بود من به ایشان حس مادری پیدا کرده بودم. به خاطر سن کمم برایم خیلی سخت بود آنجا را ترک کنم.
خانم پرستار با یک دست لباس زیبا و یک شال زمستانی وارد اتاقم شد و با لبخند همیشگی گفت خب زهره خانم دیگه خوب شدید امروز مرخص می شید. تا ایشون حرفشو تمام کنه بهش گفتم کجا قراره برم من که خانه‌ای ندارم کی میاد دنبالم.
پرستار در حالی که موهای سرم را مرتب می‌کرد گفت: این‌قدر نگران نباش خدا بزرگه درسته که خانواده تو فعلاً نیستند خدایی که انسان را خلق می‌کند به فکرش هست. از اون گذشته دولت افراد بی‌پناه را که تنها نمی گذاره، قراره از طرف هلال‌احمر کسانی بیان و شما رو فعلاً ببرن مرکز بهزیستی اون جا زندگی کنید تا ببینی چی پیش میاد. من هم بهت سر می‌زنم و فراموشت نمی‌کنم. توکل به خدا. خدا رو چی دیدی شاید حکمتی بوده که به این شهر آمدی انشا الله امام رضا کمک می کنه خانواده ات رو هم پیدا می‌کنی. با شنیدن اسم امام رضا نوری در قلبم تابید. لباس‌ها رو گرفتم و پوشیدم و آماده شدم.

کمی بعد به خانم همراه یه آقا از طرف هلال‌احمر آمدند و دست منو گرفتند و به‌طرف ماشین به راه افتادند. از دور برای خانم پرستار دست تکان دادم و سوار ماشین شدم. توی راه یک خیابان بزرگی بود که آخرش به حرم امام رضا (ع) منتهی می‌شد. راننده و اون خانم از دور به امام رضا (ع) سلام دادند. من هم با اشتیاق توی قلبم سلام دادم و گفتم یا امام رضا (ع) کمکم کن. تا از آن خیابان دور بشیم با چشمان سیاه و نگرانم گنبد زیبای طلا را دنبال کرد. بعد از طی مسیری تقریباً طولانی و عبور از چندین خیابان به محلی رسیدیم خانه‌ای بزرگ بود با حیاط بزرگ و پر درخت.
روی درش یک تابلویی زده شده بود و روی تابلو نوشته شده بود مرکز نگهداری دختران بی‌سرپرست زیر نظر اداره بهزیستی. از ماشین پیاده شدم همراه آن خانم و آقا به‌طرف آن خانه رفتیم بعد از باز شدن در وارد حیاط بزرگ آن مرکز شدیم بعد با راهنمایی نگهبان به‌طرف دفتر مرکز حرکت کردیم در را زدیم و وارد دفتر مرکز شدیم.
خانم مدیر با دیدن ما خوشحال شد جلو آمد و دست مرا گرفت و با مهربانی به من گفت: دخترم من نمی گم اینجا خونه تو هست ولی فکر کن که اینجا خونه شماست و من هم مادر شما، انشا الله که خدا کنه مادرتون هم زنده و سالم باشند و روزی به هم برسید.
مدتی در اینجا مهمان ما هستی و از امکانات اینجا استفاده می‌کنی تا ببینیم چی پیش میاد. بعد از آقا و خانمی که از هلال‌احمر آمده بودند خواست که روی صندلی بنشینند آن‌ها هم تشکر کردند و نشستند. بین خانم مدیر و مأمورین هلال‌احمر چند برگ کاغذ رد و بدل شد و امضاء کردند و به همدیگر تحویل دادند. سپس آن‌ها از خانم مدیر و من خداحافظی کردند و رفتند. خانم مدیر که خانمی حدوداً چهل‌ساله بود یه مانتو و شلوار مشکی رنگ به تن داشت و مقنعه‌ای سرمه‌ای و چادر به سر داشت.
با دستانی گرم و مهربان دست مرا گرفت و با لهجه شیرین مشهدی گفت: دخترم بریم تا به دوستانت معرفی کنم. با احساس گرمی دستانش تونستم توی همون لحظه اول بهش اعتماد کنم. ته دلم کمی آرام شد. توی مسیر راهرو و تا بخش داخلی ساختمان مسافت کوتاهی بود ضمن حرکت به سمت داخل ساختمان به من گفت: از فردا در کلاس درس هم شرکت می‌کنی. راستی نگفتی کلاس چندمی؟ گفتم کلاس سوم ولی امسال فقط پنج مامه مدرسه رفتم. سرش را تکان داد و گفت: نگران نباش کمی تلاش کنی خودت رو می تونی برسونی سفارش می‌کنم باهات بیشتر کار کنند تا درس‌های عقب افتاده ات رو جبران کنی.
فعلاً بریم اتاقت و دوستانت رو بهت معرفی کنم و باهاشون آشنایت کنم. به در اتاق رسیدیم سرپرست بخش هم همراه ما شد. سرپرست خانمی قدکوتاه و مهربان بودند که بچه‌ها بهش می‌گفتند خانم قدمی. اتاق دل‌باز و قشنگی بود، آفتاب‌گیر و دارای 5 تختخواب و وسط اتاق یک فرش بزرگ قرمز پهن شده بود. پشت پنجره اتاق چندین گلدان کوچک گل طبیعی قرار داشت و گوشه اتاق هم دو تا کمد چوبی با کشوهای زیاد قرار داشت.
در اتاق چهار نفر دختر بود، دو تای اونا تقریباً هم‌سن من و دو تای دیگه کوچک‌تر بودند. بچه‌ها دفتر و کتابشون رو روی فرش پهن کرده بودند و معلوم بود که تکالیف مدرسه را انجام می‌دادند. خانم مدیر من رو به سرپرست و چهار دختر دیگه معرفی کرد. گفتند سلام خانم‌ها خوب هستید. یه هم اتاقی جدید براتون اومده اسمش زهره است.
امیدوارم دوستان خوبی باشید برای هم و خطاب به خانم قدمی‌ گفتند خانم قدمی لطف کنید به زهره هم تخت و کمد بدید و ببینید برای مدرسه چه چیزهایی نیاز داره تا تهیه بشه. خانم قدمی با احترام خاصی گفتند: چشم خانم مدیر لیست تهیه می‌کنم و میارم خدمتتون.
بعد خانم مدیر از ما خداحافظی کرد و رفت به‌طرف اتاق خودش. از بین هم اتاقی‌ها یکی جلو آمد و نگاه عمیقی به سرتاسر وجود من انداخت و دستش رو به‌طرف من دراز کرد و گفت سلام من صبا هستم کلاس سوم ابتدایی، زهره کلاس چندمی؟ گفتم کلاس سوم. بعد ادامه داد کجایی هستی؟ چرا اینجا اومدی؟ صبا با سؤالاتش تمام خاطرات منو زیر و رو می‌کرد. جواب دادم من کردم اهل کرمانشاهم یعنی خود کرمانشاه نه سر پل ذهابی‌ام حتماً شنیدی که آنجا زلزله شده منو با هلی‌کوپتر برای درمان به مشهد آورده اند از خانواده‌ام هیچ خبری ندارم آن‌هایی که دیده‌اند می‌گویند شهر ما خیلی از بین رفته مخصوصاً محله ما خیلی دلم می‌خواهد یه سری به آنجا بزنم.

صبا دستش را گردن من انداخت غصه نخور انشا الله که بقیه هم زنده موندن خوشحالم از اینکه باز یه امیدی داری که در آینده خانواده ات را ببینی ولی من تا یادم می‌آید اینجا هستم. دیگر اینجا مثل خانه من شده ما بین صحبت‌های من خانم قدمی در زد و وارد اتاق شد رو به من گفت: زهره جان جابه‌جا شدی؟ کدام کمد و کشو برای شما شد. اون تخت خالی هم برای شما صبح بیدار شدی هر روز مرتب می‌کنی. بگو ببینم برای مدرسه چه چیزهایی نیاز داری بگو تا یادداشت کنم و ببرم خدمت خانم مدیر.
تمام وسایل مورد نیاز را گفتم و خانم قدمی با حوصله یادداشت کرد و رو به صبا گفت: صبا جون از اینجا براش بیشتر بگو و کم‌کم آماده شید و بیایید به غذاخوری برای ناهار. به همراه سایر بچه‌ها به غذاخوری رفتیم، حدود نود نفر دختران کوچک و بزرگ البته در اتاق‌های جدا در آنجا زندگی می‌کردند. برای صبحانه و ناهار و شام گویا سالن غذاخوری جمع می‌شدند. کم‌کم از محیط جدید راضی بودم، خوبیش این بود که تنها نبودم. صبا راهنمای من شده بود تمام مرکز رو به من نشان می‌داد از راه و رسم زندگی در مرکز برایم می‌گفت.
فردای آن روز همراه سایر دخترها در کلاس درس حاضر شدم و مشغول ادامه تحصیل شدم و شب‌ها به کمک صبا تکالیفم را انجام می‌دادم. صبا دختر خیلی خوبی بود سر وقت نمازش را می‌خواند. من هم چون شیعه بودم و به تکلیف رسیده بودم، هم نماز می‌خواندم و هم به دستورات دینی عمل می‌کردم.
با هر سختی و راحتی بود دو ماه گذشت، البته توی این دو ماه خانم پرستاری که در بیمارستان با او آشنا شده بودم دو سه بار به دیدنم آمد و حتی با اجازه خانم مدیر یک‌بار هم منو همراه خودش به زیارت آقا برده بود.
ولی این بار که به دیدنم آمد گفت: زهره جان برات یه چیزهایی آوردم و یه خبری برات دارم شاید ناراحت بشی. با دستپاچگی پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ چون با توجه به وضعیتم همیشه منتظر اخباری از خانواده ام بودم. گفت: نگران نشو در مورد خودمه من منتقل شده به شهرم باید همراه بچه و شوهرم کوچ کنم و برم. من از شنیدن این خبر خیلی غصه‌دار شدم و با خود گفتم آه خدایا! انگار من هر چیزی رو که دوست داشته باشم باید زود از دست بدم.
گونه‌هایم سرخ شد و خواستم گریه کنم ولی جلوی خودمو گرفتم و با بغض گفتم: چرا حالا نمی‌شد نرید. گفت: دخترم چاره‌ای نیست من برای مدتی اینجا بودم و باید روزی می‌رفتم ولی نگران نباش بهت زنگ می‌زنم. بعد منو توی آغوش گرفت و با هم خداحافظی کردیم و رفت. دیگر من ماندم و این مرکز و این بچه‌ها. روزهای سرد و سخت روز به روز به آخر می‌رسید. تازه امتحانات نوبت اول را پشت سر گذاشته بودیم و قرار بود بچه‌های مرکز یه دستی به سر و روی اتاق هاشون بکشند و ما هم همین کار رو کردیم.

 

تعداد صفحات

68

شابک

978-622-378-345-6

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.