روزی روزگاری پیرزنی بود بیکار که همۀ کتابهای مورد عالقهاش را در طول عمر خود خوانده بود. او در خانهای خیلی
بزرگ و قدیمی در شهری بزرگ زندگی میکرد. پیرزن نه فرزندی داشت و نه شوهری، البته شوهرش خیلی وقت پیش
مرده بود. پیرزن هـر روز جلوی پنجـره قدیـمی و چوبی خانه خود مینشست و کل روزش را صرف گوش دادن به صدای
گنجشکهای روی سیمهای برق، درختان و یا نگاه کردن به بازیهای مختلف کودکان محله میکرد.
گاهی هم پیرزن در صندلی چوبی و قدیمی خودش مینشست و به عکسهای قدیمی همسرش نگاه میکرد ودر آخر هم
در همان صندلی خوابش میبرد. او هیچگاه از خانهاش بیرون نمیرفت. برای همین بود که اکثر مردم او را نمیشناختند.
او غذای چندانی نمیخورد و فقط برای گربهاش میکی، غذاهای خوشمزه و دلنشین میپخت و گهگاهی هم با گربهاش
درد و دل میکرد و او را بغل میکرد.
.city big a in house old ,big very a in living was She .books favorite her all read had who woman old an was there ,time a upon Once
of front in sat woman old The .ago time long a died had husband her although ,husband a nor children neither had woman old The
,trees ,wires electric on sparrows of sound the to listening day whole the spending ,day every house her of window wooden old the
play children neighborhood various watching or
the in asleep fall finally and ,husband her of photos old the at look ,chair wooden old her in sit would woman old the Sometimes
her know not did people most why was That.house her leave never would She .chair same
cat her hugged and talked she occasionally and ,Mickey ,cat her for food delicious cooked only and much eat t’didn S
همچنین از 20 سال پیش او به بسیاری از قسمتهای خانۀ بزرگش نرفته بود. در یکی از آن روزها که از پنجرهی خانهاش
به شلوغی شهر خیره شده بود، ناگهان صدای عجیبی شنید که به او میگفت: تو میتوانی، بلند شو، امید داشته باش،
زندگی کن، از گذشتهها فرار کن، بیا بیرون، به اوج برس، کاری کن، تو قلبی جوان خواهی داشت، تو میتوانی، فقط کلید
زندگی را دستت بگیر و درهای زندگی را با این کلید باز کن. وای! خدای من او یک فرشته جادویی بود! همین که این
.years for house large her of parts many to been not had she ,Also
have ,up get can You “,her to saying voice strange a heard suddenly she ,city busy the to window the of out stared she as ,day One
life of key the hold just ,can you ,heart young a have will you ,something do ,top to reach ,out go ,past the from escape ,live ,hope
key this with life of doors the open and
disappeared she ,that said she as soon As! angel magical a was she ,God My
“.
در آن هنگام پیرزن از صندلی چوبی خود برخاست و چشمانش را بست و با صدایی مقاوم و بلند گفت: من میتوانم، من
میتوانم، آری. من میتوانم مثل شکوفههای درختان به اوج برسم. پس آنگاه فکر تبدیل خانه قدیمی به گلخانه به ذهنش
رسید. پیرزن شبانه روز مانند یک انسان جوان کار میکرد و همه جای خانهاش را مرتب و منظم مینمود. وقتی خسته
میشد، فکر اینکه گلخانهای پر از امید خواهد داشت، گلخانهای که جوانی را به او خواهد بخشید، به او انرژی میداد و
سرپا میماند.
,can I ,can I “,voice resounding ,loud a in said and ,eyes her closed ,chair wooden her from up got woman old the ,moment that At
The.her to came greenhouse a into house old her turning of thought the Then” trees of blossoms the like top the reach can I “.yes
greenhouse a having of thought the ,tired got she When .house her up tidying ,night and day woman young a like worked woman old
. . going her kept and her energized ,youth her give would that greenhouse a ,hope of full
تعداد صفحات | 9 |
---|---|
شابک | 978-622-378-437-8 |
.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.