150,000 تومان
تعداد صفحات | 164 |
---|---|
شابک | 978-622-378-584-9 |
انتشارات |
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی و تأملات اشراقی بوده است. از اینرو در طی قرون و اعصار، نام آوران بیشماری در عرصهی عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است.
یکی از این بزرگان نامآور حضرت مولانا جلالالدینمحمد بلخی است. او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد.
پدر او، مولانا محمدبنحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطانالعلماء یاد کردهاند.
بهاءولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود، وی در علم عرفان و سلوک سابقهای دیرینه داشت و از آنرو که میانهی خوشی با قیل و قال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی میدانست و نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی، پرچمداران کلام و جدال با او از سر ستیز در آمدند.
از آن جمله فخرالدین رازی استاد سلطانمحمد خوارزمشاه بود و بیش از دیگران شاه را بر ضد او برانگیخت، به درستی معلوم نیست که سلطانالعلماء در چه سالی از بلخ کوچید ، به هر حال جای درنگ نبود.
جلالالدین محمد 13سال داشت که سلطان العلماء رخت سفر بر بست و بلخ و بلخیان را ترک گفت و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت نشسته به شهر خویش باز نگردد.
پس شهر به شهر و دیار به دیار رفت و در طول سفر خود با فریدالدین عطار نیشابوری نیز ملاقات داشت.
روایت شدهاست که عطار، مولانا را ستود و کتاب اسرارنامه را به او هدیه داد.
وی به قصد حج، به بغداد و سپس مکه و پس از انجام مناسک حج به شام رفت و تا اواخر عمر آنجا بود و علاءالدین کیقباد پیکی فرستاد و او را به قونیه دعوت کرد. مولانا در نوزده سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد. سلطانالعلما در حدود سال ۶۲۸ هجری قمری جان سپرد و در همان قونیه به خاک سپرده شد. در آن هنگام مولانا جلالالدین ۲۴ سال داشت که مریدان از او خواستند که جای پدرش را پر کند.
همه کردند رو به فرزندش
که تویی در جمال مانندش
شاه ما زین سپس تو خواهی بود
از تو خواهیم جمله مایه و سود
سید برهانالدین محقق ترمذی، مرید پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. وی سفر کرد تا با مرشد خود، سلطانالعلما در قونیه دیدار کند ، اما وقتی که به قونیه رسید ، متوجه شد که او جان باختهاست.
پس نزد مولانا رفت و بدو گفت: در باطن من علومی است که از پدرت به من رسیده. این معانی را از من بیاموز تا خلف صدق پدر شوی. مولانا نیز به دستور او به ریاضت پرداخت و نه سال با او همنشین بود تا اینکه برهانالدین جان باخت.
بود در خدمتش به هم نه سال
تا که شد مثل او به قال و به حال
طلوع شمس
مولانا در آستانهی چهل سالگی، به تمام معنی، عارف و دانشمند دوران خود بود و مریدان و عامه مردم از وجود او بهرهها میبردند ؛ تا اینکه قلندری گمنام و ژنده پوش به نام شمسالدین محمدبنملک داد تبریزی روز شنبه 26 جمادیالآخر سنه 642 هجری قمری به قونیه آمد و با مولانا برخورد کرد و آفتاب دیدارش قلب و روح مولانا را بگداخت و شیدایش کرد. و این سجاده نشین با وقار و مفتی بزرگوار را سرگشته کوی و برزن کرد تا بدانجا که خود ، حال خود را چنین وصف میکند :
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر حلقهی بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچهی کودکان کویم کردی
چگونگی پیوستن شمس به مولانا
روزی مولوی از راه بازار به خانه بازمیگشت ناگهان عابری نا شناس از میان جمعیت پیش آمد گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پر مهابت شهر را گرفت و در چشمهای او خیره شد و گستاخانه سؤالی بر وی طرح کرد: صراف عالم معنی، محمد(ص) برتر بود یا بایزید بسطام ؟
مولانا که عالی ترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبهی انبیا هم فروتر میدانست با لحنی آکنده از خشم جواب داد: محمد(ص) سر حلقهی انبیاست بایزید بسطام را با او چه نسبت؟
اما درویش تاجر نما که به این سخن قانع نشده بود بانگ برداشت : پس چرا آن یک ( سبحانک ما عرفناک) گفت و این یک ( سبحانی ما اعظم شأنی ) به زبان راند؟
مولانا لحظهای تأمل کرد و گفت: با یزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود به یک جام ، عقل و سکون خود را از دست نداد. مولانا این را گفت و به مرد ناشناس نگریست. در نگاه سریعی که بین آنها رد و بدل شد بیگانگی آنها تبدیل به آشنایی گشت. نگاه شمس به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمدهام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله میتوانی رسید؟ آنگاه مولانا به او پاسخ داده بود : مرا ترک مکن درویش و این بار مزاحم را از شانههایم بردار.
پیوستن شمس به مولانا در حدود سال 642 هجری قمری اتفاق افتاد و چنان او را واله وشیدا کرد که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از آن زمان طبع ظریف او در شعر و شاعری شکوفا شد و به سرودن اشعار پر شور و حال عرفانی پرداخت.
شمس به مولانا چه گفت و چه آموخت و چه فسانه و فسونی ساخت که سراپا دگرگونش کرد، معمایی است که «کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را ».
اما واضح و مبرهن است که شمس مردی عالم و جهاندیده بود. و برخی به خطا گمان کردهاند که او از حیث دانش و فن بیبهره بوده است. مقالات او بهترین گواه بر دانش و اطلاع وسیع او بر ادبیات ، لغت ، تفسیر قرآن و عرفان است.
غروب موقت شمس
رفتهرفته آتش حسادت مریدان خام ، زبانه کشید . آنها میدیدند که مولانا ، مرید ژندهپوشی گمنام گشته و هیچ توجهی به آنان نمیکند. از اینرو، فتنهجویی را آغاز کردند و در عیان و نهان به شمس ناسزا میگفتند و همگی به خون شمس تشنه بودند.
شمس از گفتار و رفتار گزندهی مریدان خودبین و همچنین تعصّب کور و آتشین قونویان رنجیده شد و چارهای جز کوچ ندید. از اینرو در روز پنجشنبه 21 شوّال سال 643 قونیه را به مقصد دمشق ترک گفت.
شمس در حجاب غیبت فرو شد و مولانا نیز در آتش هجران او بیقرار و ناآرام گشت. مریدان که دیدند رفتن شمس نیز مولانا را متوجه آنان نساخت لابه کنان نزد او آمدند و پوزشها خواستند.
پیش شیخ آمدند لابهکنان
که ببخشا مکن دگر هجران
توبه ما بکن ز لطف قبول
گرچه کردیم جرمها ز فضول
مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه گروهی به دمشق فرستاد تا شمس را به قونیه باز گردانند. سلطان ولد هم به فرمان پدر سفر را آغاز کرد و پس از تحمل سختیهای راه سرانجام ، پیک مولانا به شمس دست یافت و با احترام پیغام جان سوز او را به شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب عزم بازگشت به قونیه نمود. سلطان ولد به شکرانهی این موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس راه پیمود تا آنکه به قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد
تعداد صفحات | 164 |
---|---|
شابک | 978-622-378-584-9 |
انتشارات |