کتاب روشنک در شهر اسب ها

کتاب روشنک در شهر اسب ها

139,000 تومان

تعداد صفحات

60

شابک

978-622-378-586-3

نویسنده:

شب بود و روشنک نمی‌خوابید ظاهراً دلتنگ پدرش بود، چند وقتی بود پدرش برای کار به شهر دیگری رفته بود و هر ماه یکی دو بار به خانه سر می‌زد.
مادر روشنک آرام وارد اتاق شد او فکر می‌کرد روشنک خواب است اما وقتی وارد اتاق گردید متوجه بیدار بودنش شد به سمت تخت او رفت و در همین حین گفت: دخترک عزیزم چرا نخوابیده‌ای؟ و روی تخت کنار روشنک نشست و او را در آغوش گرفت روشنک با صدای آرام و خسته‌ای گفت خوابم نمی‌برد مادرش دستی روی سر روشنک کشید و شروع به تعریف کردن قصه‌ای کرد قصه‌ای از شهر اسب‌ها. روشنک در همان دقایق آغازین قصه به خواب فرو رفت مادرش هم او را به آرامی روی تختش خواباند و از اتاق خارج شد.
دقایقی بعد صدای دو گربه که در کوچه باهم دعوا می‌کردند و سر و صدای زیادی ایجاد کرده بودند بلند شد. با صدای گربه‌ها روشنک هم از خواب پرید و از پنجره بیرون را نگاه کرد گربه‌ها را ندید اما زیبایی خاص بیرون توجه¬اش را جلب کرد آسمان مهتابی بود و قرص کامل مهتاب همه جا را روشن کرده بود.
طوری که با وجود روشن بودن چراغ‌خواب‌گویی این روشنایی بیرون پنجره بود که با پرتویی به داخل اتاق آنجا را روشن کرده بود با دیدن این روشنایی، روشنک هوس کرد دوباره از پنجره بیرون را نگاه کند. او به سمت پنجره رفت و سرش را بیرون برد و اطراف را نگاهی کرد. با نسیم آرامی که می‌وزید و درختان را تکان می‌داد سایه درختانی که روی دیوار ساختمان‌ها افتاده بود باهماهنگی خاصی حرکت می‌کردند و گویی با موسیقی آرام نسیم سایه‌ها باهم می‌رقصیدند خانه‌های اطراف زیاد مرتفع نبودند و به همین علت تا یک افق دور دست همه‌چیز مشخص بود و یک چشم‌انداز وسیع و زیبا مقابل چشمان روشنک خودنمایی و جلوه گری می‌نمود حتی ساختمان زیبا و قدیمی که در ابتدای شهر بود کاملاً و به وضوح دیده می‌شد و گویی ماه از بالای آن ساختمان قدیمی تمام شهر را روشن نموده و جایی برای جولان ستاره‌ها در آن سوی آسمان باقی نگذاشته بود هر چقدر آسمان از سمت ماه فاصله می‌گرفت رنگش نیز متفاوت می‌شد اطراف ماه سفید و سپس یک هاله زرد و کم‌کم آبی و سپس لاجوردی و … خلاصه چنین شب عجیب و رویایی را تا آن زمان روشنک به خود ندیده بود طوری که آن شب شبیه یک نقاشی تخیلی از آسمان پیوند خورده با زمین در چشمان روشنک به نظر میرسید ناخداگاه یاد جمله‌ای از مادرش افتاد که می‌گفت: گاهی واقعیت مثل یک فرشته زیبا و رنگارنگ ما را از مسیر حقیقت یکرنگ دور می‌کند.
روشنک همینطور که چشم از افق روبرو و ساختمان قدیمی می‌گرفت و به آرامی میدان دید خود را به محله‌های نزدیک‌تر متمرکز می‌کرد نهایتاً به کوچه خودشان نگاهی انداخت و چشمش به ساختمان رو برویی افتاد شیشه‌های پنجره‌های ساختمان روبرویی شکل یک کامیون خیلی زیبا را منعکس می‌کرد کامیونی با رنگ قرمز و زرد متمایل به طلایی، رنگ کلی بدنه قرمز با حاشیه‌های زرد و نوشته‌های طلایی روی آن خیلی جذاب به نظر می‌رسید. کامیون درست مقابل خانه روشنک توقف کرده بود و از آنجایی که واحد آن‌ها در طبقه دوم بود وقتی روشنک پایین را نگاه کرد خود را بالای کامیون دید. بار کامیون پر از انواع شکلات‌ها در بسته‌هایی با تنوع رنگ‌ها و اشکال مختلف بود که چشم‌های روشنک را به خود خیره کرد. روشنک اصلاً متوجه نشده بود که آن کامیون چه زمانی وارد کوچه شده و مقابل خانه و زیر پنجره‌ای که او مدتی بود از آنجا بیرون را نگاه می‌کرد توقف کرده با خود گفت پدرم راست می‌گفت که آدم گاهی آنقدر پرت خیالات دور می‌شود که داشته‌های نزدیکش را از دست می‌دهد. او خواست تا چند شکلات بردارد به همین منظور به سمت شکلات‌ها خم شد فاصله زیادی نبود اما دستان کوچکش به آن‌ها نمی‌رسد به همین خاطر به لبه پنجره آمد و بیشتر خم شد تا جایی که به داخل کامیون افتاد فاصله طوری نبود که آسیبی به او وارد شود ابتدا کمی‌ترسید اما وقتی روی پا ایستاد فهمید به‌راحتی می‌تواند دوباره از پنجره بالا برود و داخل اتاق شود روشنک بین شکلات‌ها نشست با دست آن‌ها را زیرورو می‌کرد و از تنوع و زیبایی شکل‌های مختلف لذت می‌برد.
نسیم کمی تندتر شد و پنجره اتاقش چند باری محکم بازو بسته شد و ایجاد صدا می‌کرد روشنک نگاهی به پنجره انداخت اما دوباره توجه اش جلب شکلات‌ها شد تصمیم گرفت چندتایی باز و مزه آن‌ها را امتحان کند سرگرم همین کار هم شد که کامیون به آرامی شروع به حرکت کرد مادر روشنک که از صدای بهم خوردن پنجره بیدار شده بود به اتاق روشنک آمد و تخت او را خالی و پنجره را باز دید، سریع به سمت پنجره دوید با نگاهی به داخل کوچه متوجه کامیون شد که در انتهای کوچه و در حال خروج از کوچه بود در این زمان روشنک را که روی بار کامیون بود دید و قبل از اینکه او را صدا کند کامیون از انتهای کوچه خارج شد با چند تکان کامیون، روشنک متوجه حرکت آن شد از جا برخواست و نگاهی به اطراف انداخت احساس می‌کرد خیلی از خانه دور شده خواست فریاد بکشد اما فکر کرد شاید صاحب کامیون آدم خطرناکی باشد و بهتر است که صاحب کامیون متوجه حضور او نشود و روشنک پس از اولین توقف از کامیون خارج شود. منازل اطراف لحظه‌به‌لحظه زیباتر می‌شد و روشنک کم‌کم محو آن‌ها شده و ترس و دلهره‌ای که از دوری خانه بر او وارد شده بود را از یاد برد بعد از مدتی دوباره نشست و …..

تعداد صفحات

60

شابک

978-622-378-586-3