کتاب دختر کوچولو و گرگ دانا

کتاب دختر کوچولو و گرگ دانا

139,000 تومان

تعداد صفحات

53

شابک

978-622-378-210-7

دختر کوچولو و گرگ دانا

گرگ پیر و دانا به بقیه گرگ ها گفت: باز چی شده این موقع که مزاحم استراحتم شدید. گرگ جوان گفت سرورم دختر بچه‌ای وارد قلمرو ما شده که داره با یک عروسک صحبت می کند و میاد و می خنده، خواستیم بپرسیم دستورتون چیه؟ گرگ دانا گفت دختر بچه ها هیچ وقت یک شکار و طعمه برای ما محسوب نمی شن ولی ممکنه بقیه حیوانات جنگل بهش آسیب بزنن یا این که هوا تاریک تر شد بیفته و آسیب ببینه چون آدم ها تو سیاهی شب مثل ما خوب نمی بینن، پس برید و اون رو پیش من بیارید و خودتونم برید یه جای دیگه چون ممکنه خانوادش دنبالش باشن و به خاطر ترس این که حیوان درنده ای بچشون رو برده با اسلحه بیان. گرگ جوان گفت چشم و با سرعت رفت و دختر کوچولو را به درون غار آورد.
دختر کوچولو شوکه شده بود و می لرزید و از گریه سکسکه می کرد. گرگ دانا به بقیه گفت برید و به دختر کوچولو گفت نترس ما کاریت نداریم. ما تا صبح ازت محافظت می کنیم و صبح زود تو رو به خونه‌ات بر می گردونیم. دختر کوچولو کمی آرام شد ولی هنوز می‌ترسید بعد گرگ دانا به دختر گفت چه عروسک خوشکلی داری! میشه بپرسم اسمش چیه؟ دختر گفت اسمش پرنسسه. گرگ دانا گفت وای چه اسم قشنگی، بعد دختر خندید و به گرگ دانا گفت: آقا گرگه میشه بیام پیشت بشینم؟! گرگ دانا گفت البته بیا دخترجان بشین، دختر گفت آقا گرگه من یکم میوه تو کیفم دارم می خوری؟ گرگ دانا گفت نه من کلا میوه نمی خورم ولی خوشحال میشم ببینم تو میوه می خوری و گرسنه نیستی، چون گرسنگی خیلی جاها اکثر موجودات رو وحشی می کنه. کم کم دختر کوچولو ترسش ریخت و با گرگ دانا دوست شد. گرگ دانا ازش پرسید این موقع شب تو جنگل چکار می کنی؟
جنگل برای دختر زیبا و کوچیکی مثل تو زیاد امن نیست. دختر گفت: خونه ما تو مزرعه نزدیک به جنگله، مامانم رفته شهر پیش مادربزرگم، پدرم هم تا دیر وقت سرکار بود بعد اومد و شامش رو خورد و خوابید من هم حوصله ام سر رفت و اومدم بازی کنم که چند تا گرگ منو پیش شما آوردن و من باید تا صبح برگردم خونه چون مامانم بر می گرده و نگرانم میشه. گرگ دانا گفت خیالت راحت همین که هوا روشن شد ما تو رو به اون جا می رسونیم. دختر خندید و گفت ممنونم گرگ مهربون. دختر کوچولو گفت آقا گرگه می تونم یکم باهاتون صحبت کنم و ازتون چند تا سوال بپرسم؟ گرگ گفت آره حتما هر چی دوست داری بپرس. دختر کوچولو گفت: بابام میگه شما وحشی هستید! شما با دوستاتون میاید تو جاده ها و مزرعه‌های ما و به ما آسیب می‌رسونید.
گرگ گفت دخترم به نظرت اول جنگل و کوه بودن یا جاده و مزرعه؟ دختر کوچولو گفت خوب معلومه اول کوه و جنگل بودن. گرگ گفت آفرین پس اول آدم ها اومدن تو خونه ما و درختامون رو قطع کردن و جاده کشیدن و کوه ها رو صاف کردن و مزرعه و خونه برا خودشون درست کردند و زباله و هر چیزی رو وارد طبیعت و حیات ما کردن. حالا به نظرت ما وحشی هستیم و آدم ها متمدن؟! دختر گفت: ولی بابام میگه شما میاید و گوسفندهای ما رو می خورید و به مرغ و خروس‌هامون حمله می‌کنید برای همین خطرناک هستید و همیشه یک تفنگ پر داره. گرگ دانا گفت: آدما وقتی اومدن جاده ها و خونه هاشون رو تو قلمرو ما ساختن با همون تفنگ تمام شکارهای ما رو کشتن و یا فراری دادن و یا اهلی کردن و پرورش دادن برای خودشون.

ما به خاطر بقا و صید کردن و زنده نگه داشتن خودمون و خانواده و دوستامون مجبور شدیم به روستاهای شما حمله کنیم. گرگ به دختر کوچولو گفت راستی سردت نیست دخترم؟ دختر گفت نه این لباسی که تنم هست یه پالتو از پوست گرگ هست که خیلی توش گرمه و بابام برام خریده. گرگ ساکت شد و سرش رو پایین انداخت. دختر کوچولو گفت گرگ دانا چرا هیچی نمیگی نگران شدم، حالت خوبه؟ گرگ دانا گفت: هیچی یه لحظه رفتم تو فکر، فقط جلوی بقیه گرگ‌ها یه وقت تعریف نکنی قضیه هدیه پدرت به خودت رو و این که لباست از پوست گرگه. دختر گفت باشه هر چی شما بگی. دختر کوچولو گفت: گرگ دانا شما چرا مثل سگ ها مهربان نیستید؟
گرگ گفت: سگ ها پسر عموی ما هستند و حیوانات خوب و جنگجو و صلح طلب و وفاداری هستند اما تصمیم گرفتن با آدم‌ها دوست باشن و با پسر عموهای خودشون قطع ارتباط کردن برای همین اخلاق و رفتارشون با ما متفاوت هست. دختر کوچولو گفت: آقا گرگه ما چند تا قفس تو خونه داریم که پرنده‌های خوشکل توشون هست و بابام همیشه حواسش به اونا هست و براشون آب و دونه میزاره. گرگ دانا گفت: بابای تو آزادی اون پرنده ها رو گرفته و برای این که بیشتر زنده بمونن و خودش لذت ببره بهشون آب و دونه میده. دخترم جای پرنده تو آسمونه نه تو قفس. زیبایی اصلی یه پرنده دیدن پرواز کردنش و آواز خوندنش تو آسمون و رو درخته نه توی قفس که آوازش رو درخت از رو شادیه و تو قفس از روی سوگواری و غم و ناراحتی برای از دست دادن آزادیش!
دختر کوچولو گفت: آقا گرگ دانا، بابام میگه ما انسان ها از همه موجودات برتریم و اشرف مخلوقاتیم این رو خدا گفته. گرگ دانا گفت درسته اینو خدا گفته ولی بابات جمله خدا رو کامل بهت نگفته. دختر کوچولو گفت خوب کاملش چیه مگه؟ گرگ دانا گفت: خدا گفته ما انسان ها رو اشرف مخلوقات آفریدیم اما اونا یا به این مقام می رسند و از فرشته ها هم بالاتر می روند یا این که اعمال ناشایست انجام میدهند و از شیطان و حیوانات هم پست تر میشن و مقامشون پایین تر میاد. دختر کوچولو گفت: بابام برای تفریح ما رو میبره باغ وحش، اون جا همه حیوانات هستند و خیلی خوش می‌گذره به ما. گرگ گفت ولی حیوونا اون جا خیلی ناراحتن! دختر گفت چرا؟ گرگ گفت چون بی گناه پشت اون میله ها و قفس ها انداخته شدند.

اون ها آزادی و جنگل و صحرا و دشت رو دوست دارن ولی آدم‌ها برای تجارت و پول و سرگرمی همه چی اون حیوانات رو ازشون گرفتن و اون ها رو پشت میله های قفس انداختن. هیچ موجودی توی این دنیا حاضر نیست آزادیش را با چیزی عوض کنه و کسانی که خودشون رو اشرف مخلوقات می‌دونن میان و ماهایی رو که پروردگار آزاد آفریده رو می‌گیرن و پشت اون میله ها می اندازن و هزار تا بلا سر اون حیوانات زبان بسته می آورند. دختر کوچولو گفت: آقا گرگه دانا من می خوام اشرف مخلوقات باشم باید چکار کنم؟! گرگ دانا گفت: دخترکم اول باید به طبیعت احترام بگذاری و این رو بدون که همه چیز اعم از درختان و مورچه ها و حیوانات و رودخانه و دریاها و حتی خود هم نوعانت جاندار هستند و این جان و روح براشون ارزشمنده و اون ها هم مثل تو زندگی رو دوست دارند و همه چیز اصول و قوانینی داره.
هر چیزی اصولی داره مثلا شکار کردن اصول داره و نباید شکار تو آسیبی به چرخه وارد کنه که این آسیب به خود تو هم می رسه چون همه جزء این چرخه هستند. درسته انسان باید از گوشت تغذیه کند، باید از پوست لباس درست کند و باید برای ساخت خانه و کاغذ درخت و چوب رو ببره اما بعضی ها زیاده روی می کنن و تمام چرخه رو به خطر می اندازند ولی اگر همه چیز طبق برنامه و اصول صحیح باشه هیچ مشکلی برای بقاء هیچ کس به وجود نمی آید. متوجه شدی دختر کوچولو؟ آره آقا گرگه ادامه بده من ساکتم چون فقط دارم گوش می دهم به حرفات. یه فرق بین ما و انسان ها وجود دارد و اون هم اینه که ما برای اثبات خودمون باید بیش تر تلاش کنیم و قوی‌تر باشیم ولی انسان ها می تونن با دروغ و فریب از بقیه پیشی بگیرند و این دروغ ها آنقدر روی هم انباشته میشن که مثل ابرها جلوی خورشید حقیقت رو می گیرند. حقیقت جزء اصلی چرخه زندگی آدم ها هست و نبودش آسیب جدی به این چرخه می زند. برای همینه که تو تمام دنیا و ادیان، دروغ گو را دشمن خداوند می‌دونن. مگه میشه کسی دشمن خدای خودش باشه و بعد هم بگه من اشرف مخلوقاتم. برای سالیان سال افراد زیادی و حیوانات زیادی پا روی این کره خاکی گذاشتند و فقط بعضی هاشون تونستند اسمی از خودشون به جا بگذارند ولی این جهان میراث هیچ کس نیست و همه چیز و کل طبیعت و بشریت و حیوانات به صورت امانتی در اختیار ما گذاشته شدند. گرگ دانا به دختر کوچولو گفت: یادته گفتی بابام یه تفنگ داره؟ دختر کوچولو گفت آره و خیلی هم دوستش داره و همیشه تمیزش می کنه و همراهشه.
گرگ دانا گفت: بله مثلا همون تفنگ وسیله خیلی خوبیه ولی اگر برای دفاع از خود و حفظ جان و مال باشد نه این که باهاش تهدیدی برای هم نوعان خودمون یا چرخه طبیعت باشیم. خوب دخترکم دیگه نزدیکای صبحه باید برگردی و به خانه ات بروی وگرنه خانواده ات از نبودنت مطلع میشوند و خیلی نگران می شوند چون گفتی مامانت صبح بر می گرده و باباتم دیگه تا صبح بیدار میشه. آره گرگ دانا. گرگ دانا گفت: میگم دوستانم تا نزدیکی مزرعه ببرنت که یه وقت خطری توی جنگل تهدیدت نکنه. فقط حرف آخر! دختر کوچولو گفت جانم. گرگ دانا گفت: همین سوالی که از من پرسیدی که چطور اشرف مخلوقات بشم رو از پدرت، مادرت و معلمت هم بپرس. باشد آقا گرگ دانا. گرگ دانا بقیه گله رو صدا کرد و گفت دختر کوچولو را تا نزدیکی مزرعه برسونند و مطمئن بشن که بره توی خونه اش و بعد برگردند.

تعداد صفحات

53

شابک

978-622-378-210-7

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.